فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۶۱
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
صبح که بیدار شدم رفتم حموم لینا هم آماده شده بود لباس های اون روز رو یا بهتره بگم لباسای یه سال پیش رو پوشیدم از خونه در اومدیم تهیونگ و ا/نی زودتر رفته بودن لینا هم با یوجین رفت پس من چی ؟
نسبتاً بلند گفتم : عااا خدا پس من چی آخه
از پشتم صدای جونگ کوک اومد که گفت : من هنوز اینجام باهم بریم
عالی شد ، گفتم : باشه پس عجله کن دیر نرسیم
بالاخره رفتیم و رسیدیم آخی هی یادش بخیر...ایششش بله خانم چندش تشریف آوردن..کیم سوجین
خواهرم اومد کنارم و آروم گفت : من اصلا از این دختره سوجین خوشم نمیاد
گفتم : همچنین ، همه آماده عکسبرداری میشدیم سوجین هم همش اطراف جونگ کوک میگشت دوربینها آماده بودن چون من مسئول ای پروژه بودم و ایده پردازش هم خودم بودم داشتم به مدلمون میگفتم که چطور ژست هایی بگیره که سوجین گفت : ا/ت بهتر نیست من راهنماییش کنم
تا دهن باز کردم چیزی بگم جونگ کوک گفت : سوجین بهتره که هیچ کدوممون دخالت نکنیم چون ا/ت خودش مسئوله و بهتر از هرکس میدونه باید چیکار کنه
آخیش راحت شدم زد تو دهنش با این حرفش
گفتم : بله رییس درست میگن خانم سوجین
بعد از اتمام جلسه.. خیلی خسته بودم ۲ ساعت بود سره پا بودم میخواستم بشینم که چشمم به سوجین و کوک افتاد داشتن میرفتن سمته کافه هتل آروم آروم پشتشون رفتم رفتن داخل و نشستن روی یه میز... رفتم داخل چقدر صمیمانه حرف میزنن به بهانه پروژه رفتم سره میزشون و گفتم : ببخشید اگه مزاحم نیستم میتونم باهاتون حرف بزنم
معلوم بود سوجین اعصبی بود..جونگ کوک گفت : البته بشینید خانم ا/ت
نشستم و روبه جونگ کوک کردم و گفتم : خب من میخواستم در مورد زمان انتشار طرح ها باهاتون حرف بزنم
بالاخره کلی سوال پیچ کردمش سوجین سرش رو گرفته بود فکر کنم دیوونه شد گفتم : خانم سوجین حالتون خوبه ؟
نگام کرد و گفت : بله به لطف شما خانم ا/ت
لبخنده درخشانی زدم بهش که جونگ کوک گفت : سوجین اگه میخوای میتونیم بریم درمانگاه
دوباره اون صدای مظغرف توی ذهنم اومد که میگفت : دیدی چقدر بهش اهمیت میده آره دیگه الان که از یادش رفتی میره واسه خودش عاشق میشه
چشمام رو بستم و آروم گفتم : ساکت شو
ادامه داد و گفت : چیه مگه دوروغ میگم نمیبینی چطوری نگاش میکنه
بلند شدم و گفتم : با اجازتون من برم
رفتم سمتش سرویس بهداشتی جلوی آینه روشویی وایستادم چند تا آب زدم به دست و صورتم و گفتم : پس دیگه چرا صدات در نمیاد ذهن ( همون صدای درون )
آخرش دق میکنم از این همه فشار
از زبان ا/ت
صبح که بیدار شدم رفتم حموم لینا هم آماده شده بود لباس های اون روز رو یا بهتره بگم لباسای یه سال پیش رو پوشیدم از خونه در اومدیم تهیونگ و ا/نی زودتر رفته بودن لینا هم با یوجین رفت پس من چی ؟
نسبتاً بلند گفتم : عااا خدا پس من چی آخه
از پشتم صدای جونگ کوک اومد که گفت : من هنوز اینجام باهم بریم
عالی شد ، گفتم : باشه پس عجله کن دیر نرسیم
بالاخره رفتیم و رسیدیم آخی هی یادش بخیر...ایششش بله خانم چندش تشریف آوردن..کیم سوجین
خواهرم اومد کنارم و آروم گفت : من اصلا از این دختره سوجین خوشم نمیاد
گفتم : همچنین ، همه آماده عکسبرداری میشدیم سوجین هم همش اطراف جونگ کوک میگشت دوربینها آماده بودن چون من مسئول ای پروژه بودم و ایده پردازش هم خودم بودم داشتم به مدلمون میگفتم که چطور ژست هایی بگیره که سوجین گفت : ا/ت بهتر نیست من راهنماییش کنم
تا دهن باز کردم چیزی بگم جونگ کوک گفت : سوجین بهتره که هیچ کدوممون دخالت نکنیم چون ا/ت خودش مسئوله و بهتر از هرکس میدونه باید چیکار کنه
آخیش راحت شدم زد تو دهنش با این حرفش
گفتم : بله رییس درست میگن خانم سوجین
بعد از اتمام جلسه.. خیلی خسته بودم ۲ ساعت بود سره پا بودم میخواستم بشینم که چشمم به سوجین و کوک افتاد داشتن میرفتن سمته کافه هتل آروم آروم پشتشون رفتم رفتن داخل و نشستن روی یه میز... رفتم داخل چقدر صمیمانه حرف میزنن به بهانه پروژه رفتم سره میزشون و گفتم : ببخشید اگه مزاحم نیستم میتونم باهاتون حرف بزنم
معلوم بود سوجین اعصبی بود..جونگ کوک گفت : البته بشینید خانم ا/ت
نشستم و روبه جونگ کوک کردم و گفتم : خب من میخواستم در مورد زمان انتشار طرح ها باهاتون حرف بزنم
بالاخره کلی سوال پیچ کردمش سوجین سرش رو گرفته بود فکر کنم دیوونه شد گفتم : خانم سوجین حالتون خوبه ؟
نگام کرد و گفت : بله به لطف شما خانم ا/ت
لبخنده درخشانی زدم بهش که جونگ کوک گفت : سوجین اگه میخوای میتونیم بریم درمانگاه
دوباره اون صدای مظغرف توی ذهنم اومد که میگفت : دیدی چقدر بهش اهمیت میده آره دیگه الان که از یادش رفتی میره واسه خودش عاشق میشه
چشمام رو بستم و آروم گفتم : ساکت شو
ادامه داد و گفت : چیه مگه دوروغ میگم نمیبینی چطوری نگاش میکنه
بلند شدم و گفتم : با اجازتون من برم
رفتم سمتش سرویس بهداشتی جلوی آینه روشویی وایستادم چند تا آب زدم به دست و صورتم و گفتم : پس دیگه چرا صدات در نمیاد ذهن ( همون صدای درون )
آخرش دق میکنم از این همه فشار
۱۰۱.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.