p55 من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 55
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------
گیج بود....هنوز دنیاش براش خیلی خاکستری و بی رنگ بود ولی همه جوری رفتار میکردن ک انگار سوا رو فراموش کردن...
یوری و اعضا بعد از مدت ها دور هم جمع شده بود و جوری میخندیدن مسخره بازی در میاوردن ک انگار سوا هنوز بینشونه...یونگی نمیتونست این شرایطو بپذیره...ب نظرش وقتی ی عضو از یک خونواده برای همیشه از بینشون بره هیچوقت نمیتونن دوباره مثل قبل با هم باشن...ولی یونگی متعجب بود ک چطوری یوری ک بهتریین دوست سوا از بچگی بود الان اینجوری میخنده...
البته اون میدونست ک نباید سرزنششون کنه ...اونا ب هر حال نمیتونن تا اخر عمر برای سوا ناراحت باشن.... باید به زندگی خودشون برسن..عاشق بشن ...خانواده دار بشن...
ولی یونگی متوجه یه چیزی نشد...شاید اونا میخندیدن...ولی توی عمق چشاشون ترس بود...ترس از اینکه نقششون نگیره و اینبار همه چی واقعا نابود شه...
همشون از ارتباط چشمی اجتناب میکردن ک این برای یونگی هم بهتر بود...چون اونم میترسید ک اونا از نقشه اش با خبر بشن...و قطعا اونا از نقشه ی یونگی خوششون نمیاد ....
شاید برای ی انسان عادی دلیلی مثل از دست دادن کسی ک دوسش داری دلیل مسخره ای برای خودکشی باشه...
ولی این تنها راه رسیدن یونگی به سوا بود...
و اون فقط منتظر بود تا یبار دیگه تنها بشه...تصمیمش رو گرفته بود
------------------------
ب دیوار سیاهی ک هیچ پنجره ای برای ورود نور نداشت خیره شد....یه هفته بود ک توی اتاق حبس شده بود و اجازه نداشت حتی پاشو از اتاق بزاره بیرون...
در اتاق باز شد و دختری ک همیشه غداشو میورد وارد اتاق شد...اون دختر همیشه ماسکی میزد ک کل صوورتش رو میپوشوند و سوا فقط میتونست چشمای درشتشو ببینه...خیلی براش اشنا بود ولی نمیتونست بگه اون کیه..
دختر غذاشو روی زمین کنار تختش گذاشت و صاف شد و نگاهی به سوا انداخت...
توی تمام چند سالی ک سوا رو میدید هیچوقت نمیتونست چشماشو به این صورت تصور کنه...
حالت کشیده و درشت چشمای سوا همیشه اون رو مهربون و خونگرم نشون میداد ...ولی حسی ک توی این مدت توی چشماش بود باعث شد ک دختر برای ی لحظه دست و پاهاش سست شه...اون چشما دیگه اون مهربونی قبل رو نداشتن...
جوری به دختر نگاه میکرد ک میتونست با نگاهش اتیش رو تبدیل به یخ کنه...دریغ از هیچ احساسی ...
سوا:من تو رو میشناسم...
این حرف مثل یه زنگ هشدار براش بود...خواست عقب بره ولی سوا با سرعت جلو اومد و بدون اینکه به دختر فرصت بده سریع ماسکشو زد کنار
نایون وحشت زده به چشمای یخی سوا نگاه کرد...ولی سوا اصلا متعجب نشد...اون تموم این مدت میتونست از روی حالات و رفتار و چشمای دختر بفهمه ک اون همون دختر معصوم و دست و پا چلفتی بیمارستتانه...
سوا:من میدونستم تویی....ولی نمیخواستم باور کنم...میخواستم هنوز برام همون دختر بامزه ای ک همیشه ناهارشو با یوری تقسیم میکرد میموندی...
نایون:من مجبور بودم...
سوا:(پوزخند)جالب نیست؟انگار همه مجبور بودن منو بدبخت کنن....انگار تموم دنیا دست به یکی کردن تا منو نابود کنن...قشنگ نیست؟اینکه همه ی کسایی ک میشناختم و بهشون اعتماد داشتم مجبورن ک زندگیم رو به فاک بدن؟(اخرش داد )
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------
گیج بود....هنوز دنیاش براش خیلی خاکستری و بی رنگ بود ولی همه جوری رفتار میکردن ک انگار سوا رو فراموش کردن...
یوری و اعضا بعد از مدت ها دور هم جمع شده بود و جوری میخندیدن مسخره بازی در میاوردن ک انگار سوا هنوز بینشونه...یونگی نمیتونست این شرایطو بپذیره...ب نظرش وقتی ی عضو از یک خونواده برای همیشه از بینشون بره هیچوقت نمیتونن دوباره مثل قبل با هم باشن...ولی یونگی متعجب بود ک چطوری یوری ک بهتریین دوست سوا از بچگی بود الان اینجوری میخنده...
البته اون میدونست ک نباید سرزنششون کنه ...اونا ب هر حال نمیتونن تا اخر عمر برای سوا ناراحت باشن.... باید به زندگی خودشون برسن..عاشق بشن ...خانواده دار بشن...
ولی یونگی متوجه یه چیزی نشد...شاید اونا میخندیدن...ولی توی عمق چشاشون ترس بود...ترس از اینکه نقششون نگیره و اینبار همه چی واقعا نابود شه...
همشون از ارتباط چشمی اجتناب میکردن ک این برای یونگی هم بهتر بود...چون اونم میترسید ک اونا از نقشه اش با خبر بشن...و قطعا اونا از نقشه ی یونگی خوششون نمیاد ....
شاید برای ی انسان عادی دلیلی مثل از دست دادن کسی ک دوسش داری دلیل مسخره ای برای خودکشی باشه...
ولی این تنها راه رسیدن یونگی به سوا بود...
و اون فقط منتظر بود تا یبار دیگه تنها بشه...تصمیمش رو گرفته بود
------------------------
ب دیوار سیاهی ک هیچ پنجره ای برای ورود نور نداشت خیره شد....یه هفته بود ک توی اتاق حبس شده بود و اجازه نداشت حتی پاشو از اتاق بزاره بیرون...
در اتاق باز شد و دختری ک همیشه غداشو میورد وارد اتاق شد...اون دختر همیشه ماسکی میزد ک کل صوورتش رو میپوشوند و سوا فقط میتونست چشمای درشتشو ببینه...خیلی براش اشنا بود ولی نمیتونست بگه اون کیه..
دختر غذاشو روی زمین کنار تختش گذاشت و صاف شد و نگاهی به سوا انداخت...
توی تمام چند سالی ک سوا رو میدید هیچوقت نمیتونست چشماشو به این صورت تصور کنه...
حالت کشیده و درشت چشمای سوا همیشه اون رو مهربون و خونگرم نشون میداد ...ولی حسی ک توی این مدت توی چشماش بود باعث شد ک دختر برای ی لحظه دست و پاهاش سست شه...اون چشما دیگه اون مهربونی قبل رو نداشتن...
جوری به دختر نگاه میکرد ک میتونست با نگاهش اتیش رو تبدیل به یخ کنه...دریغ از هیچ احساسی ...
سوا:من تو رو میشناسم...
این حرف مثل یه زنگ هشدار براش بود...خواست عقب بره ولی سوا با سرعت جلو اومد و بدون اینکه به دختر فرصت بده سریع ماسکشو زد کنار
نایون وحشت زده به چشمای یخی سوا نگاه کرد...ولی سوا اصلا متعجب نشد...اون تموم این مدت میتونست از روی حالات و رفتار و چشمای دختر بفهمه ک اون همون دختر معصوم و دست و پا چلفتی بیمارستتانه...
سوا:من میدونستم تویی....ولی نمیخواستم باور کنم...میخواستم هنوز برام همون دختر بامزه ای ک همیشه ناهارشو با یوری تقسیم میکرد میموندی...
نایون:من مجبور بودم...
سوا:(پوزخند)جالب نیست؟انگار همه مجبور بودن منو بدبخت کنن....انگار تموم دنیا دست به یکی کردن تا منو نابود کنن...قشنگ نیست؟اینکه همه ی کسایی ک میشناختم و بهشون اعتماد داشتم مجبورن ک زندگیم رو به فاک بدن؟(اخرش داد )
۱۳.۷k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.