چند پارتی
#چند پارتی
« وقتی دزدیدنش و از عمارتت سر درآورد »
پارت8
بعد گفتم بزار بخونمش شاید یکم اطلاعات ازش به دست بیارم
ازش خوشم میاد به نظرم دوست خوبی برام میشه
میخوام یکم بشناسمش
دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
از روزی که مامان ولم کرد خیلی تنها شدم
سر خودمو با کلاس ها گرم کردم و تلاش کردم کارشو و خودشو فراموش کنم
از اون موقع هیون و جین سوک خیلی دور و برم میپیچن
از اون جایی که بابا همیشه بیرونه
همش میخوان به خیال خودشون مخمو بزنن
بدم میاد ازشون دوست دارم لهشون کنم
پس تصمیم گرفتم برم کلاس بوکس
بابام خیلی نگران منه و حواسش خیلی بهم هست
هر چی دوست دارم برام میگیره و فراهم میکنه
ولی خب خودشم افسرده هست
خودشم بد جوری مامان رو دوست داشت
و با کار مامان بد جوری شکست
دوست دارم کمکش کنم ولی خودمم نمیدونم چه طوری
کسی رو ندارم حرف هامو بهش بزنم پس تصمیم گرفتم توی این دفتر بنویسم ...........
همین طوری داشتم صفحه هارو میخوندم که رسیدم به آخرین خاطره
شنیدم بابام یک نفر رو دزدیده اسمش جیمینه عکسش رو روی میز کار بابام دیدم خوشتیپ بود و قیافه ی مظلومی داشت نمیدونم دلیل این که بابام دزدیدتش چی بوده
کاش بفهمم کجاست که نجاتش بدم
بامزه بود انتظار نداشتم همچین چیزی رو ببینم ولی خب جالبه که قصد داشته نجاتم بده ولی خودم بهش پناه آوردم
کتاب رو گذاشتم سر جاش و کشو ی دیگه ایی رو باز کردم که یه قاب عکس شکسته دیدم
یه عکس توش بود قاب عکس رو برداشتم و ا.ت رو دیدم و یه مرد و زن کنارش زنه خیلی شبیهش بود
فهمیدم که مادرشه و مرده هم حتما پدرش بود
انگار عکس جدید بود به نظر نمی آومد قدیمی باشه چون ا.ت تغییر نکرده بود
قاب عکس رو همون طوری که بود گذاشتم سر جاش
که دیدم صدای قفل در میاد
ساعت رو نگاه کردم هنوز یک ساعت هم نشده بود که ا.ت رفته بود مگه قرار نبود دوساعت بعد بیاد
واییی بیچاره شدم سریع رفتم تو کمد و در کمد رو طوری بستم که یکمش باز باشه بتونم بیرون رو ببینم یه مرد بود
جوون بود داشت دنبال یه چیزی میگذشت ولی چیزی؟ ........
« وقتی دزدیدنش و از عمارتت سر درآورد »
پارت8
بعد گفتم بزار بخونمش شاید یکم اطلاعات ازش به دست بیارم
ازش خوشم میاد به نظرم دوست خوبی برام میشه
میخوام یکم بشناسمش
دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
از روزی که مامان ولم کرد خیلی تنها شدم
سر خودمو با کلاس ها گرم کردم و تلاش کردم کارشو و خودشو فراموش کنم
از اون موقع هیون و جین سوک خیلی دور و برم میپیچن
از اون جایی که بابا همیشه بیرونه
همش میخوان به خیال خودشون مخمو بزنن
بدم میاد ازشون دوست دارم لهشون کنم
پس تصمیم گرفتم برم کلاس بوکس
بابام خیلی نگران منه و حواسش خیلی بهم هست
هر چی دوست دارم برام میگیره و فراهم میکنه
ولی خب خودشم افسرده هست
خودشم بد جوری مامان رو دوست داشت
و با کار مامان بد جوری شکست
دوست دارم کمکش کنم ولی خودمم نمیدونم چه طوری
کسی رو ندارم حرف هامو بهش بزنم پس تصمیم گرفتم توی این دفتر بنویسم ...........
همین طوری داشتم صفحه هارو میخوندم که رسیدم به آخرین خاطره
شنیدم بابام یک نفر رو دزدیده اسمش جیمینه عکسش رو روی میز کار بابام دیدم خوشتیپ بود و قیافه ی مظلومی داشت نمیدونم دلیل این که بابام دزدیدتش چی بوده
کاش بفهمم کجاست که نجاتش بدم
بامزه بود انتظار نداشتم همچین چیزی رو ببینم ولی خب جالبه که قصد داشته نجاتم بده ولی خودم بهش پناه آوردم
کتاب رو گذاشتم سر جاش و کشو ی دیگه ایی رو باز کردم که یه قاب عکس شکسته دیدم
یه عکس توش بود قاب عکس رو برداشتم و ا.ت رو دیدم و یه مرد و زن کنارش زنه خیلی شبیهش بود
فهمیدم که مادرشه و مرده هم حتما پدرش بود
انگار عکس جدید بود به نظر نمی آومد قدیمی باشه چون ا.ت تغییر نکرده بود
قاب عکس رو همون طوری که بود گذاشتم سر جاش
که دیدم صدای قفل در میاد
ساعت رو نگاه کردم هنوز یک ساعت هم نشده بود که ا.ت رفته بود مگه قرار نبود دوساعت بعد بیاد
واییی بیچاره شدم سریع رفتم تو کمد و در کمد رو طوری بستم که یکمش باز باشه بتونم بیرون رو ببینم یه مرد بود
جوون بود داشت دنبال یه چیزی میگذشت ولی چیزی؟ ........
۸.۲k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.