The Caramel Hedgehod/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Ten/پارت ده
♧♧♧♧♧♧
تا لباسهامون رو عوض کردیم زنگ تفریح تموم شده بود.وقتی رفتم سر کلاس آکیکو رو دیدم.داشت با اوراراکا حرف میزد پس فقط برام دست تکون داد.وقتی نشستم سر صندلیم،کامیناری اومد پیشم.
:هی باکوگو!شنیدم رفتی قاطی مرغا شدی.
:خفهشو نفله!
:بیخیال رفیق،راحت باش!
:راجعبه چی حرف میزنی؟!
:به نظرم بهتر بری و حست رو به آکیکو بگی.
با حرفی که زد،عصبانی شدم و عصبانیتم هم کم نبود.
:من به آکیکو حسی ندارم!
صدام خیلی بلند بود؛چون تمام کلاس یه لحظه ساکت شد و همه به من خیره شدن.آکیکو،لپهاش گل انداخته بود و با یه نگاه سوالی بهم نگاه میکرد.از خجالت سرخ شدم و ساکت سر جام نشستم و سعی کردم صورتم رو پنهون کنم.
:اوه...خب...باشه..فعلا.
کامیناری رفت و روی صندلی خودش نشست.ایزاوا سنسه اومد سر کلاس و درس شروع شد.سر کلاس ساکت بودم و فقط چیزهایی که مهم بودن رو یادداشت میکردم.چندباری به آکیکو نیم نگاهی انداختم و اونم با حالت سوالی و خجالتی بهم نگاه کرد.سریع نگاهم رو ازش میگرفتم؛نمیدونستم چطوری باید تو چشمهاش نگاه کنم.چشمای آبی اقیانوسی که دیگه نمیشد بهشون نگاه کرد.تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم و فقط سر کلاس نشستم و کتابها رو خوندم.
زنگ آخر که زده شد،وسایلم رو جمع کردم و آخر از همه رفتم بیرون.تنها به سمت خونه راه افتادم.وقتی داشتم راه میرفتم همهاش به اتفاقاتی که امروز افتاده بود فکر میکردم.همینطور که توی افکارم غرق شده بودم،به جای همیشگی رسیدم که تو این چند روز با آکیکو خداحافظی میکردیم رسیدیم؛آکیکو اونجا وایساده بود.نکنه میخواست با من راجعبه امروز حرف بزنه؟به زمین نگاه میکرد و یه لحظه که سرش رو بلند کرد و من رو دید،انگار چیزی رو که براش مهم بود و گم کرده بود رو پیدا کرده بود.
:سلام.
صداش خیلی کم بود و به زور میشد فهمید که چی میگه.
...
♧♧♧♧♧♧♧
Part Ten/پارت ده
♧♧♧♧♧♧
تا لباسهامون رو عوض کردیم زنگ تفریح تموم شده بود.وقتی رفتم سر کلاس آکیکو رو دیدم.داشت با اوراراکا حرف میزد پس فقط برام دست تکون داد.وقتی نشستم سر صندلیم،کامیناری اومد پیشم.
:هی باکوگو!شنیدم رفتی قاطی مرغا شدی.
:خفهشو نفله!
:بیخیال رفیق،راحت باش!
:راجعبه چی حرف میزنی؟!
:به نظرم بهتر بری و حست رو به آکیکو بگی.
با حرفی که زد،عصبانی شدم و عصبانیتم هم کم نبود.
:من به آکیکو حسی ندارم!
صدام خیلی بلند بود؛چون تمام کلاس یه لحظه ساکت شد و همه به من خیره شدن.آکیکو،لپهاش گل انداخته بود و با یه نگاه سوالی بهم نگاه میکرد.از خجالت سرخ شدم و ساکت سر جام نشستم و سعی کردم صورتم رو پنهون کنم.
:اوه...خب...باشه..فعلا.
کامیناری رفت و روی صندلی خودش نشست.ایزاوا سنسه اومد سر کلاس و درس شروع شد.سر کلاس ساکت بودم و فقط چیزهایی که مهم بودن رو یادداشت میکردم.چندباری به آکیکو نیم نگاهی انداختم و اونم با حالت سوالی و خجالتی بهم نگاه کرد.سریع نگاهم رو ازش میگرفتم؛نمیدونستم چطوری باید تو چشمهاش نگاه کنم.چشمای آبی اقیانوسی که دیگه نمیشد بهشون نگاه کرد.تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم و فقط سر کلاس نشستم و کتابها رو خوندم.
زنگ آخر که زده شد،وسایلم رو جمع کردم و آخر از همه رفتم بیرون.تنها به سمت خونه راه افتادم.وقتی داشتم راه میرفتم همهاش به اتفاقاتی که امروز افتاده بود فکر میکردم.همینطور که توی افکارم غرق شده بودم،به جای همیشگی رسیدم که تو این چند روز با آکیکو خداحافظی میکردیم رسیدیم؛آکیکو اونجا وایساده بود.نکنه میخواست با من راجعبه امروز حرف بزنه؟به زمین نگاه میکرد و یه لحظه که سرش رو بلند کرد و من رو دید،انگار چیزی رو که براش مهم بود و گم کرده بود رو پیدا کرده بود.
:سلام.
صداش خیلی کم بود و به زور میشد فهمید که چی میگه.
...
♧♧♧♧♧♧♧
۱۱.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.