𝐼'𝑀 𝒩𝒪𝒯 𝑀𝒜𝐹𝐼𝒜/ من مافیا نیستم!
ویو ا/ت
کل حیاط مدرسه رو دوییده بودم. دیگه نفسم بالا نمیومد اما مجبور بودم بدوعم تا زنده بمونم. این تنها راهش بود. همونطور که میدوییدم به اطرافم نگاه کردم. حدودا ۱۰، ۱۲ تا مرد سیاهپوش با ماسک دنبالم بودن. مردی با پالتوی مشکی و قد بلند که فکر میکنم رئیسشون بود، جلوی در ورودی ساختمون مدرسه وایستاده بود و به من نگاه میکرد.
حس کردم چیزی توی سینم داره میپره بیرون. نه نمیتونه اون باشه، الان وقتش نیست که دوباره اونجوری شم. تورو خدا.
چند لحظه گذشت. دیدم که اون دوازده نفر دارن از همدیگه جدا میشن تا بتونن محاصرم کنن. قلبم تند تند میزد. زیاد نمی ترسیدم اما نگران بودم. نه نگران خودم، نگران بابام.
یه فکری به سرم زد. میتونم خیلی سریع سمت ورودی ساختمون برم. اگه خیلی سریع حرکت کنم، رئیسشون نمیتونه منو بگیره. اما اگه گیر بیفتم همه چی خراب میشه. شتت، حالا چیکار کنم؟ صبر کن ببینم. اگه اینا با این ریخت و قیافه اومدن دنبال من، پس باید اسلحه یا چمیدونم یه سلاح سردی همراهشون باشه. پس چرا به جای اینکه اینقدر دنبالم بکنن، شلیک نمیکنن تا کارمو تموم کنن؟ شاید هدفشون این نیست که من بمیرم. شاید منو زنده میخوان. بهرحال اینکه به زور گیر بیفتم بهتر از اینه که بی چون و چرا تسلیمشون بشم.
حین دوییدن یهو جهتمو تغییر دادم و خیلی سریع، سمت در ساختمون مدرسه دوییدم. توقع داشتم رئیسشون بپره جلوم و بگیرتم ولی یهو جاخالی داد و از سر راهم کنار رفت. با سرعت وارد ساختمون شدم. وقت فکر کردن نداشتم. فورا از پله ها رفتم بالا و وارد کلاس شدم. دبیر شیمی( خانوم کیم ) با بچه ها، سر کلاس بود. همه ی بچه ها با تعجب به من زل زده بودن. خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام تا بتونم نفس بکشم.
( * خانوم کیم )
*:《چیشده ا/ت؟ کجا بودی؟ چرا از اول کلاس نبودی؟》
هنوز جوابشو نداده بودم که در کلاس باشدت باز شد. در اونقدر محکم به دیوار خورد که رد دستگیره ی در روی دیوار موند. با عجله کمرمو صاف کردم و به طرف در برگشتم.
( چا اون وو ):《بازی تمومه، خانوم ا/ت.》
از روی صدا شناختمش. اون....اون عوضی، چا اون وو بود.( درست صحبت کن دختره ی لا اله الا الله😐)
همون منشی قبلی بابام که بهمون خیانت کرد و باعث شد شرکت ضرر زیادی ببینه.سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
ا/ت:《پس بالاخره همو اینجا دیدم آقای چا.》و لبخند تمسخر آمیزی زدم. (چا اون وو):《هه. دختر زرنگی ای. توقع دیگه ای هم نمیشد از دختر آقای لی داشت. درسته، همونطور که میبینی من چا اون ووام. حالا وقتشه که انتخاب کنی. دوراه داری، یا آروم و بدون هیچ درگیری ای با ما میای، یا مجبور میشم با زور ببرمت. کدومش؟》
ا/ت:《هعع... اونوقت این الان دو راهه؟ راه دیگه ای به جز اومدن با شما عوضیام هست مگه؟!》( با داد)
ابروهاشو انداخت بالا و لبخند تحقیر آمیزی بهم زد. خیلی حرصم گرفته بود . دلم میخواست خفش کنم. منتظر جوابم بود. داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که یهو متوجه چیزی توی کمربندش شدم. با دقت بیشتری نگاه کردم. درسته، خودشه، اسلحه. سرمو پایین انداختم و به کاشی کف زمین زل زدم. ینی میتونم انجامش بدم؟ معطل نکردم و بلافاصله دوییدم سمتش. دستمو از کنار دور کمرش قلاب کردم. آره.... دستم به کلتش خورد. فورا کلتو از زیر پالتوش در آوردم و چند قدم ازشون فاصله گرفتم. کلتو به سمت سرش نشونه گرفتم. اطرافمو نمیدیدم و هیچی برام مهم نبود. فقط نمیخواستم دست اونا بیفتم. اینقدر دستم می لرزید که نمیتونستم اسلحه رو نگه دارم. ا/ت:《به من نزدیک نشین. اگه نزدیک بشین، تک تکتونو میکشم.》
آقای چا شروع کرد به حرکت کردن به طرف من. عقب عقب میرفتم. ا/ت:《 گفتم اگه کسی نزدیک بیاد بهش شلیک میکنم. این شامل تو هم میشه آقای چا.》
چا نزدیک و نزدیکتر شد. آدماش که پشتش وایستاده بودن، از هم جدا شدن و از همه طرف محاصرم کردن. چا نیشخندی بهم زد.
یهو سوزش عجیبی رو روی گردنم حس کردم. چشام سیاهی میرفت. نمیتونستم تعادلم حفظ کنم و تلو تلو میخوردم. توی گوشم صدای زینگ زینگ میومد. اسلحه از دستم افتاد. حالم خیلی بد بود. ا/ت:《چی...چیکار...کردی؟!》( چا اون وو ):《اون کلت گلوله نداشت. پیش بینی میکردم که ازم بقاپیش برای همین پرش نکرده بودم.》حرف های آقای کانگ رو نمیشنیدم. چند لحظه بعد همه چیز تاریک شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
.............................................
اسلاید دوم چا اون وو عضو استرو💖 فکر میکنم دیگه همگی استرو بعد از مرگ مونبین بشناسین🖤😔
کل حیاط مدرسه رو دوییده بودم. دیگه نفسم بالا نمیومد اما مجبور بودم بدوعم تا زنده بمونم. این تنها راهش بود. همونطور که میدوییدم به اطرافم نگاه کردم. حدودا ۱۰، ۱۲ تا مرد سیاهپوش با ماسک دنبالم بودن. مردی با پالتوی مشکی و قد بلند که فکر میکنم رئیسشون بود، جلوی در ورودی ساختمون مدرسه وایستاده بود و به من نگاه میکرد.
حس کردم چیزی توی سینم داره میپره بیرون. نه نمیتونه اون باشه، الان وقتش نیست که دوباره اونجوری شم. تورو خدا.
چند لحظه گذشت. دیدم که اون دوازده نفر دارن از همدیگه جدا میشن تا بتونن محاصرم کنن. قلبم تند تند میزد. زیاد نمی ترسیدم اما نگران بودم. نه نگران خودم، نگران بابام.
یه فکری به سرم زد. میتونم خیلی سریع سمت ورودی ساختمون برم. اگه خیلی سریع حرکت کنم، رئیسشون نمیتونه منو بگیره. اما اگه گیر بیفتم همه چی خراب میشه. شتت، حالا چیکار کنم؟ صبر کن ببینم. اگه اینا با این ریخت و قیافه اومدن دنبال من، پس باید اسلحه یا چمیدونم یه سلاح سردی همراهشون باشه. پس چرا به جای اینکه اینقدر دنبالم بکنن، شلیک نمیکنن تا کارمو تموم کنن؟ شاید هدفشون این نیست که من بمیرم. شاید منو زنده میخوان. بهرحال اینکه به زور گیر بیفتم بهتر از اینه که بی چون و چرا تسلیمشون بشم.
حین دوییدن یهو جهتمو تغییر دادم و خیلی سریع، سمت در ساختمون مدرسه دوییدم. توقع داشتم رئیسشون بپره جلوم و بگیرتم ولی یهو جاخالی داد و از سر راهم کنار رفت. با سرعت وارد ساختمون شدم. وقت فکر کردن نداشتم. فورا از پله ها رفتم بالا و وارد کلاس شدم. دبیر شیمی( خانوم کیم ) با بچه ها، سر کلاس بود. همه ی بچه ها با تعجب به من زل زده بودن. خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام تا بتونم نفس بکشم.
( * خانوم کیم )
*:《چیشده ا/ت؟ کجا بودی؟ چرا از اول کلاس نبودی؟》
هنوز جوابشو نداده بودم که در کلاس باشدت باز شد. در اونقدر محکم به دیوار خورد که رد دستگیره ی در روی دیوار موند. با عجله کمرمو صاف کردم و به طرف در برگشتم.
( چا اون وو ):《بازی تمومه، خانوم ا/ت.》
از روی صدا شناختمش. اون....اون عوضی، چا اون وو بود.( درست صحبت کن دختره ی لا اله الا الله😐)
همون منشی قبلی بابام که بهمون خیانت کرد و باعث شد شرکت ضرر زیادی ببینه.سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
ا/ت:《پس بالاخره همو اینجا دیدم آقای چا.》و لبخند تمسخر آمیزی زدم. (چا اون وو):《هه. دختر زرنگی ای. توقع دیگه ای هم نمیشد از دختر آقای لی داشت. درسته، همونطور که میبینی من چا اون ووام. حالا وقتشه که انتخاب کنی. دوراه داری، یا آروم و بدون هیچ درگیری ای با ما میای، یا مجبور میشم با زور ببرمت. کدومش؟》
ا/ت:《هعع... اونوقت این الان دو راهه؟ راه دیگه ای به جز اومدن با شما عوضیام هست مگه؟!》( با داد)
ابروهاشو انداخت بالا و لبخند تحقیر آمیزی بهم زد. خیلی حرصم گرفته بود . دلم میخواست خفش کنم. منتظر جوابم بود. داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که یهو متوجه چیزی توی کمربندش شدم. با دقت بیشتری نگاه کردم. درسته، خودشه، اسلحه. سرمو پایین انداختم و به کاشی کف زمین زل زدم. ینی میتونم انجامش بدم؟ معطل نکردم و بلافاصله دوییدم سمتش. دستمو از کنار دور کمرش قلاب کردم. آره.... دستم به کلتش خورد. فورا کلتو از زیر پالتوش در آوردم و چند قدم ازشون فاصله گرفتم. کلتو به سمت سرش نشونه گرفتم. اطرافمو نمیدیدم و هیچی برام مهم نبود. فقط نمیخواستم دست اونا بیفتم. اینقدر دستم می لرزید که نمیتونستم اسلحه رو نگه دارم. ا/ت:《به من نزدیک نشین. اگه نزدیک بشین، تک تکتونو میکشم.》
آقای چا شروع کرد به حرکت کردن به طرف من. عقب عقب میرفتم. ا/ت:《 گفتم اگه کسی نزدیک بیاد بهش شلیک میکنم. این شامل تو هم میشه آقای چا.》
چا نزدیک و نزدیکتر شد. آدماش که پشتش وایستاده بودن، از هم جدا شدن و از همه طرف محاصرم کردن. چا نیشخندی بهم زد.
یهو سوزش عجیبی رو روی گردنم حس کردم. چشام سیاهی میرفت. نمیتونستم تعادلم حفظ کنم و تلو تلو میخوردم. توی گوشم صدای زینگ زینگ میومد. اسلحه از دستم افتاد. حالم خیلی بد بود. ا/ت:《چی...چیکار...کردی؟!》( چا اون وو ):《اون کلت گلوله نداشت. پیش بینی میکردم که ازم بقاپیش برای همین پرش نکرده بودم.》حرف های آقای کانگ رو نمیشنیدم. چند لحظه بعد همه چیز تاریک شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
.............................................
اسلاید دوم چا اون وو عضو استرو💖 فکر میکنم دیگه همگی استرو بعد از مرگ مونبین بشناسین🖤😔
۴.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.