part ⁹ آخر
part ⁹ _آخر_
******
دکتر گفت: از چه نظر خاصه یعنی بهش آلرژی نداری؟
دخترک لبخند زد و گفت : این گل از طرف اونه :))))
پس من هیچ وقت نمیتونم بهش آلرژی داشته باشم!:)
دکتر سکوت کرد و کمی بعد گفت : قشنگه..!
دخترک بعد از اینکه دکتر از اتاق خارج شد دفترش را ورداشت و نوشت : گل رو هنوز نگه داشته ام چون تنها چیزی است که من را یاد تو میندازه و ازت مونده!
این گل همیشه برای من خوب هست و هیچ وقت نتونستم بهش آلرژی داشته باشم دقیقا مثل زمانی که تمام آدم ها بد بودن ولی نتوانستم تورو بد ببینم!
من هنوزم دوست دارم گل زیبای من:))))
دخترک چشم هایش را بست و اشک هاش آرام بر روی گونه اش رها شدن..!
درسته...
گل کوچیکش "جئون جونگ کوک" عشقشو ترک کرد و آسمونی شد....
اما این پایان همه چیز نبود...اون دختر ساعتی بعد سکته مغزی کرد ک باعث شد تا آخر عمرش ب "ویلچر"نیاز داشته باشه...
گریه هاش هر روز و هر روز بیشتر میشد..
اون دختر آرزو داشت که یک روز
به زیر باران سفر کنه!
و برای مدت ها با آسمان همدردی کند...
اما آون دختر هیچ وقت نفهمید حتا باران چه رنگیه!
کاترین همان دختری بود که با اشک هاش
زندگی میکرد و با خنده هاش دردش را بیشتر میکرد...
بعد پسر مو مشکیش دیگه نتونست نثل قبل باشع...
هیچ وقت نفهمید که حس رها بودن چه معنی دارد:)
اون دختر همیشه پشت پنجره مینشست...
و تنها چیزی که باعث شده بود تا الان زنده بمانه،،
امید به اینکه یک روز با اشک های آسمان پرواز کند
حس کند آرام است و کسی کنارش است
او میخواست باران را ببیند
او میخواست حسش کند
اما نمیتوانست..
پسری به نام تهیونگ یک روز
از پنجره آن اتاق عبور کرد و فهمید که کاترین در حال گریه کردن است چیزی نگفت و سکوت کرد
کاترین گفت : یه سوال !
تهیونگ گفت:بپرس..
کاترین گفت : باران چه حسی داره؟
تهیونگ سکوت کرد و کمی بعد گفت : باران...! حس میکنم یه هم درد دارم و دیگه قرار نیست اون تایم رو تنهایی گریه کنم...
من و آسمان میتونیم با هم گریه کنیم حتی میتونیم با هم دوست بشیم میتونم، اشکایی که میریزرو با دست هام جمع کنم و از راه دور بغلش کنم..
ما خیلی دوستای خوبی برای هم میشیم:))
کاترین گفت : پس تو هم مثل من تنهایی اما من گریه هام تنها هم دردم هستن !
همیشه برای آروم کردنم رها میشن و این قشنگه:)
به هر حال خوشحالم.. از اینکه تونستم با حرف هات باران رو حس کنم:)
آن روز پس از رفتن تهیونگ بعد مدت ها باران بارید و
کاترین تونست باران را ببینید
او همیشه روی ویلچری سیاه رنگ در اتاقی تاریک زندگی میکرد،، همیشه در اتاق محبوس بود اما آن روز حس میکرد دیگر تنها نیست...
بعد از کمی ارامش دختر با خودش لب زد:"جئون جونگ کوک عاشقتم"
و تا آخر عمرش با درد نبود جونگ کوک زندگی کرد...
****
نظرتون چیه؟
خوب بود؟
******
دکتر گفت: از چه نظر خاصه یعنی بهش آلرژی نداری؟
دخترک لبخند زد و گفت : این گل از طرف اونه :))))
پس من هیچ وقت نمیتونم بهش آلرژی داشته باشم!:)
دکتر سکوت کرد و کمی بعد گفت : قشنگه..!
دخترک بعد از اینکه دکتر از اتاق خارج شد دفترش را ورداشت و نوشت : گل رو هنوز نگه داشته ام چون تنها چیزی است که من را یاد تو میندازه و ازت مونده!
این گل همیشه برای من خوب هست و هیچ وقت نتونستم بهش آلرژی داشته باشم دقیقا مثل زمانی که تمام آدم ها بد بودن ولی نتوانستم تورو بد ببینم!
من هنوزم دوست دارم گل زیبای من:))))
دخترک چشم هایش را بست و اشک هاش آرام بر روی گونه اش رها شدن..!
درسته...
گل کوچیکش "جئون جونگ کوک" عشقشو ترک کرد و آسمونی شد....
اما این پایان همه چیز نبود...اون دختر ساعتی بعد سکته مغزی کرد ک باعث شد تا آخر عمرش ب "ویلچر"نیاز داشته باشه...
گریه هاش هر روز و هر روز بیشتر میشد..
اون دختر آرزو داشت که یک روز
به زیر باران سفر کنه!
و برای مدت ها با آسمان همدردی کند...
اما آون دختر هیچ وقت نفهمید حتا باران چه رنگیه!
کاترین همان دختری بود که با اشک هاش
زندگی میکرد و با خنده هاش دردش را بیشتر میکرد...
بعد پسر مو مشکیش دیگه نتونست نثل قبل باشع...
هیچ وقت نفهمید که حس رها بودن چه معنی دارد:)
اون دختر همیشه پشت پنجره مینشست...
و تنها چیزی که باعث شده بود تا الان زنده بمانه،،
امید به اینکه یک روز با اشک های آسمان پرواز کند
حس کند آرام است و کسی کنارش است
او میخواست باران را ببیند
او میخواست حسش کند
اما نمیتوانست..
پسری به نام تهیونگ یک روز
از پنجره آن اتاق عبور کرد و فهمید که کاترین در حال گریه کردن است چیزی نگفت و سکوت کرد
کاترین گفت : یه سوال !
تهیونگ گفت:بپرس..
کاترین گفت : باران چه حسی داره؟
تهیونگ سکوت کرد و کمی بعد گفت : باران...! حس میکنم یه هم درد دارم و دیگه قرار نیست اون تایم رو تنهایی گریه کنم...
من و آسمان میتونیم با هم گریه کنیم حتی میتونیم با هم دوست بشیم میتونم، اشکایی که میریزرو با دست هام جمع کنم و از راه دور بغلش کنم..
ما خیلی دوستای خوبی برای هم میشیم:))
کاترین گفت : پس تو هم مثل من تنهایی اما من گریه هام تنها هم دردم هستن !
همیشه برای آروم کردنم رها میشن و این قشنگه:)
به هر حال خوشحالم.. از اینکه تونستم با حرف هات باران رو حس کنم:)
آن روز پس از رفتن تهیونگ بعد مدت ها باران بارید و
کاترین تونست باران را ببینید
او همیشه روی ویلچری سیاه رنگ در اتاقی تاریک زندگی میکرد،، همیشه در اتاق محبوس بود اما آن روز حس میکرد دیگر تنها نیست...
بعد از کمی ارامش دختر با خودش لب زد:"جئون جونگ کوک عاشقتم"
و تا آخر عمرش با درد نبود جونگ کوک زندگی کرد...
****
نظرتون چیه؟
خوب بود؟
۳۹.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.