جرات یا حقیقت و مرگ؟💔1
داستان از زبان دیپر گفته میشود🥓🥓🥓🥓 سلام من دیپرم 15 سالمه . امشب کریسمسه و والدینم به مسافرت کاری رفتن تا 2 هفته دیگه برنمیگردن.رو مبل تو سالن پذیرایی خودمو انداختم.عصبی بودم که چرا من ومیبل امشب تنهاییم☹ میبل گفت:دیپر چت شده ؟😑هچی نگفتم چون میدونستم که خودش میدونه 🤐گفتم : با اون درخت چی کارمیکنی؟🥶گفت : مامان با بابا که نیستن میتونم هرجور میخوام درختو تزئین کنم😃 میخواستم باهاش کلکل کنم که زنگ در به صدا در اومد😲
میبل:مامان بابان؟😃😃گفتم : فکر نمیکنم😦 سریع درو بازکردم چشام از حدقه در اومد 😲 پسیفیکا بود😶 گفت :سلام دیپر خودتی؟🙂 لکنت زبون گرفتم😏 میبل سر رسید:وای پسیفیکا تنهایی؟ چطوری اومدی؟؟؟//🤩🤩
پسیفیکا اومد تو گفت:با اتوبوس مامان باباتون نیستن😶؟ میبل:نچ تنها تنهایییییییم تا تواومدی😋😋 پسیفیکا گفت چه جالب 😁 بهش گفتم :چرا اومدی اینجا پسیفیکا؟🤨🤨 پسیفیکا گفت:ما اسباب کشی کردی از گرویتی فالز به اینجا😁😁 گفتم از کی؟؟؟؟؟؟؟ گفت :الان گفتم از کجا میدونستی ما اینجایمم؟ میبل دیگه بحثمونو تموم کرد:پسیفیکا راستی میخواستم شیرینی درست کنم به کمکت نیاز دارم😁😁😁 میبل منو کشوند یه گوشه:دیپر چته چرا اینجوری میکنی؟امروز کلا تو فاز غمی😣و گفت:درست رفتار کن😡 میخواست بگه نه که میبل گفت :خامه رو هم بزن تا بیام😬
اه دیوونه شدم چرا باید پسیفیکا بیاد اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ یهو صدای میبل و پسیفیکا بلند شد. داشتند میخندیدن😕 دلم میخواست منم انقد شاد بودم😕 دیدم دارن شیرینی زنجبیلی درس میکنن🤤 میبل منو دید:دیپر میای مایع رو مخلوط کنی؟😏 گفتم : ممم باشه😄 همزن رو دستم گرفت رفت رو دور تند و مایع کیک پاشید اینور اونور😂😁 پسیفیکا گفت : کمکت میکنم🥰 دستم رو همزن بود که دستشو رو دستم گذاشت😳سرخ شدم و آروم دستم رو چرخوند😶 بلاخره تموم شد😶 و دخترا کارای آخرو انجام دادن😍😍
میبل:مامان بابان؟😃😃گفتم : فکر نمیکنم😦 سریع درو بازکردم چشام از حدقه در اومد 😲 پسیفیکا بود😶 گفت :سلام دیپر خودتی؟🙂 لکنت زبون گرفتم😏 میبل سر رسید:وای پسیفیکا تنهایی؟ چطوری اومدی؟؟؟//🤩🤩
پسیفیکا اومد تو گفت:با اتوبوس مامان باباتون نیستن😶؟ میبل:نچ تنها تنهایییییییم تا تواومدی😋😋 پسیفیکا گفت چه جالب 😁 بهش گفتم :چرا اومدی اینجا پسیفیکا؟🤨🤨 پسیفیکا گفت:ما اسباب کشی کردی از گرویتی فالز به اینجا😁😁 گفتم از کی؟؟؟؟؟؟؟ گفت :الان گفتم از کجا میدونستی ما اینجایمم؟ میبل دیگه بحثمونو تموم کرد:پسیفیکا راستی میخواستم شیرینی درست کنم به کمکت نیاز دارم😁😁😁 میبل منو کشوند یه گوشه:دیپر چته چرا اینجوری میکنی؟امروز کلا تو فاز غمی😣و گفت:درست رفتار کن😡 میخواست بگه نه که میبل گفت :خامه رو هم بزن تا بیام😬
اه دیوونه شدم چرا باید پسیفیکا بیاد اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ یهو صدای میبل و پسیفیکا بلند شد. داشتند میخندیدن😕 دلم میخواست منم انقد شاد بودم😕 دیدم دارن شیرینی زنجبیلی درس میکنن🤤 میبل منو دید:دیپر میای مایع رو مخلوط کنی؟😏 گفتم : ممم باشه😄 همزن رو دستم گرفت رفت رو دور تند و مایع کیک پاشید اینور اونور😂😁 پسیفیکا گفت : کمکت میکنم🥰 دستم رو همزن بود که دستشو رو دستم گذاشت😳سرخ شدم و آروم دستم رو چرخوند😶 بلاخره تموم شد😶 و دخترا کارای آخرو انجام دادن😍😍
۵.۱k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.