Miracle = معجزه
Part 9
از صفحه چتمون خارج شدم ، گوشیمو گذاشتم توی کیفم و کتاب ریاضیمو در آوردم تایکم مطالعش کنم ، درس امروز شیرین بود!
حدوداً یک ربع بعد در کلاس رو زدن ، از جام بلند شدمو رفتم درو باز کردم...
پدرم و آقای لی و جانگ بودن (جانگ بادیگارد ا/ت و پدرشه)داخل دست جانگ ی پلاستیک بود که داخلش دوتا شیرموز بود...
انگشت اشارمو به نشونه ی سکوت گزاشتم روی دهنم و لبامو غنچه کردمو آروم گفتم :
+شششش
و از جلوی در رفتم کنار تا آقای لی و پدرم بیان داخل
پدرم با دیدن تهیونگ که خوابیده بود به آقای لی اشاره کرد که بیرون بمونه و خودشم رفت بیرون ، منم باهاشون رفتم بیرون در رو آروم پشت سرم بستم...
جانگ شیرموزا رو داد دستم و منم جلوری نگهشون داشتم که انگار داشتم بغلشون میکردم!
پدرم شروع کرد به حرف زدن با آقای لی البته یکم آروم
آقای پارک : این همون پسره؟
آقای لی: بله...شرایطش رو کامل براتون توضیح دادم...واقعاً دوست ندارم از نظر درسی ضربه ببینه...هیچ کدوم از اعضای خوانوادش هم حاظر به کمک کردن بهش نشدن ، تنها امیدم الان دختر شماست....
پدرم دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت :
آقای پارک : بسپاریدش به من...خودم مشکل رو بر طرف میکنم...پس اگر اجازه بدید یک ماه رو نیان مدرسه...خودم زیر نظر میگرمشون که نگران نباشید...
آقای لی: خیلی ممنونم
آقای پارک : وظیفه ام رو انجام میدم
بعد روبه من کرد و گفت :
آقای پارک : برو جوری که اذیت نشه بیدارش کن تا بریم
+ پدر امروز رو دیگه کار ندارید؟
آقای پارک : نه...باهاشون صحبت کردم و گفتم امروز رو میخوام استراحت کنم...فردا هم دیر تر میرم سر کار
+ اوکی...من برم بیدارش کنم!
خواستم برم که دوباره گفت :
آقای پارک : میخوای شیرموزاتو بده من برات نگه دارم
+ نه ممنون
آقای پارک : خوب میخوای بده جانگ برات نگه داره
+بابا تو چه مشکلی با شیرموز خوردن من داری(با تعجب و خنده)
سریع درو باز کردم رفتم داخل سمت میزم ، مطمئنم پدر در برابر این رفتار من سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد چون وقتی بحث شیر موز و موز و مخلفاتش میشه من خیلی غیر عاقلانه رفتار میکنم....
پدرم و بقیه رفتن منم شیرموزارو گذاشتم روی میز و کتابمو گذاشتم توی کیفم و زیپشو بستم
انداختمش روی کولم و شیرموزامو دوباره به همون حالت گرفتم و رفتم سمت تهیونگ و آروم با دست آزادم سرشو نوازش کردم و صداش زدم...
_ تهیونگ؟
بیدار نشد ، یکم بلند تر صداش زدم
_ تهیونگ؟
آروم چشماشو باز کرد و از روی کیفش بلند شد و با خماری نگام کرد...
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
از صفحه چتمون خارج شدم ، گوشیمو گذاشتم توی کیفم و کتاب ریاضیمو در آوردم تایکم مطالعش کنم ، درس امروز شیرین بود!
حدوداً یک ربع بعد در کلاس رو زدن ، از جام بلند شدمو رفتم درو باز کردم...
پدرم و آقای لی و جانگ بودن (جانگ بادیگارد ا/ت و پدرشه)داخل دست جانگ ی پلاستیک بود که داخلش دوتا شیرموز بود...
انگشت اشارمو به نشونه ی سکوت گزاشتم روی دهنم و لبامو غنچه کردمو آروم گفتم :
+شششش
و از جلوی در رفتم کنار تا آقای لی و پدرم بیان داخل
پدرم با دیدن تهیونگ که خوابیده بود به آقای لی اشاره کرد که بیرون بمونه و خودشم رفت بیرون ، منم باهاشون رفتم بیرون در رو آروم پشت سرم بستم...
جانگ شیرموزا رو داد دستم و منم جلوری نگهشون داشتم که انگار داشتم بغلشون میکردم!
پدرم شروع کرد به حرف زدن با آقای لی البته یکم آروم
آقای پارک : این همون پسره؟
آقای لی: بله...شرایطش رو کامل براتون توضیح دادم...واقعاً دوست ندارم از نظر درسی ضربه ببینه...هیچ کدوم از اعضای خوانوادش هم حاظر به کمک کردن بهش نشدن ، تنها امیدم الان دختر شماست....
پدرم دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت :
آقای پارک : بسپاریدش به من...خودم مشکل رو بر طرف میکنم...پس اگر اجازه بدید یک ماه رو نیان مدرسه...خودم زیر نظر میگرمشون که نگران نباشید...
آقای لی: خیلی ممنونم
آقای پارک : وظیفه ام رو انجام میدم
بعد روبه من کرد و گفت :
آقای پارک : برو جوری که اذیت نشه بیدارش کن تا بریم
+ پدر امروز رو دیگه کار ندارید؟
آقای پارک : نه...باهاشون صحبت کردم و گفتم امروز رو میخوام استراحت کنم...فردا هم دیر تر میرم سر کار
+ اوکی...من برم بیدارش کنم!
خواستم برم که دوباره گفت :
آقای پارک : میخوای شیرموزاتو بده من برات نگه دارم
+ نه ممنون
آقای پارک : خوب میخوای بده جانگ برات نگه داره
+بابا تو چه مشکلی با شیرموز خوردن من داری(با تعجب و خنده)
سریع درو باز کردم رفتم داخل سمت میزم ، مطمئنم پدر در برابر این رفتار من سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد چون وقتی بحث شیر موز و موز و مخلفاتش میشه من خیلی غیر عاقلانه رفتار میکنم....
پدرم و بقیه رفتن منم شیرموزارو گذاشتم روی میز و کتابمو گذاشتم توی کیفم و زیپشو بستم
انداختمش روی کولم و شیرموزامو دوباره به همون حالت گرفتم و رفتم سمت تهیونگ و آروم با دست آزادم سرشو نوازش کردم و صداش زدم...
_ تهیونگ؟
بیدار نشد ، یکم بلند تر صداش زدم
_ تهیونگ؟
آروم چشماشو باز کرد و از روی کیفش بلند شد و با خماری نگام کرد...
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۵۶.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.