𝓉𝒽ℯ ℴ𝓃𝓁𝓎 𝓅𝒽ℴ𝓉ℴ 𝓁ℯ𝒻𝓉 p¹⁰

@ قربان رسیدیم
آچا پیاده شد بعدشم من عصبی بودم خیلیم عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم
آچا ویو
وارد خونه شدیم
پ:امروز ب مناسبت رسیدن نوه های گلم مهمونی داریم پس اگ خریدی چیزی دارید انجام بدید*لبخند
ی لحظه خب فک کنم قراره یکم خوش بگذرونیم یوهاهاها..یوهاهاها..یوووهاهاااهاااااا اهم خب بسه
+پدر بزرگ ساعت چند شروع میشه؟
پ:هفت*لبخند
خب الان ک ساعت چاهاره
+پس من با لیسا میرم خرید*خوشحال
پ:باشه دخترم
+پس من میرم زنگ بزنم ب لیسا*خوشحال
و با دو پله هارو رفتم بالا و درو باز کردم ک صدا ی بدی داد
تهیونگ ویو
عصبی بودم اما وقتی ذوقشو واسه خرید رفتن دیدم خندم گرفته بود هنوزم مثل قبله واسا اینا چیه دارم میگم آخ...رفتم اتاق وسایلمو چیدم و لباس راحتی پوشیدم و رفتم پایین
آچا ویو
نشستم رو تخت
زنگ زدم ب لیسا
( لیسا بهترین دوست آچاس و از همه چیه زندگیش خبر داره و ی برادر داره ک اسمش لیامه و دورگه آمریکایی کره ایه)
بعد دوتا بوق برداش
(لیسا رو با ×)
مکالمه
+سلام گاو مننن*ذوق
×سلام شتر مننن*ذوق
+لیسا امروز...


باورتون نمیشه اگ بگم ک فک میکردم آپلود شده و تازه دیشب فهمیدم نشده
و اینک کراشم بازم رید بم خب دوستان برای ادمین دعا کنید
و الان ۱۱ هم آپلود میشه
و حمایت یادتون نره
و ی سوپرایز هم دارم براتون
-یوهاهاهااااا....یوهاااهااهاااااااا
اهم خب بسه :/