پارت 25
پارت 25
معلوم بود که مرد از تصمیم من خوشحال شده:خوبه.. پسر خوبی هستی... پس... دستش رو به طرف جیبش برد و کلی پول دراورد... فکر کنم تا یه سال میتونستم با این پولا زندگی کنم:این پولا رو بگیر و بعد از چند روز برو.. فرار کن.. باشه؟ و... مکث کرد و ادامه داد:منو به کل فراموش کن و چیزی به یونجون نگو... هیچی! وگرنه میمیری... و بعد رفت.. یونجون. نمیدونست... نمیدونست این مرد اومده اینجا.. نمیدونست.. باید نقشه ی فرار بکشم.. ولی... ولی نداره... بهتره برم.. برا هردومون بهتره... هم من، هم اون... روی تخت دراز کشیدم و به ثانیه نرسید که خوابم برد..
ویوی یونجون:
روی تختم دراز کشیده بودم.. نمیدونم چرا هی ذهنم کشیده میشد به سمت اون کوچولو... بومگیو کوچولو... لبخندی رو لبم نشست... از وقتی اومده بود یه چیزی تو قلبم حس میکردم، که صد البته تازگیا قوی تر شده بود... با فکرش لبخند میزدم، وقتی ماموریت بودیم نگرانش بودم، وقتی اروم دیدمش ارامش گرفتم... دلم براش تنگ میشه... دلم میخواد نزدیک من باشه.. و فقط مال من.. نمیدونم چمه.. ولی مامان میگفت:یه حسی هست.. خیلی شیرینه... یه حس تازه، حسی که هر ادم یه بار واقعی واقعیشو تجربه میکنه... این حس باعث میشه تو بخوای با شادی کسی که این حسو بهش داری شاد بشی، با غمش غمگین بشی، با عذابش عذاب بکشی، وقتی ازش دوری دلتنگش بشی، وقتی کنارته نزدیکت باشه، وقتی نمیدونی کجاست نگرانش بشی... درسته اینا خیلی قشنگه.. ولی مگه ممکنه این دنیا تو چیزای خوبش چیزای بد نداشته باشه؟ این حس در کنار شیرینی، ممکنه تلخی مثل زهر داشته باشه... این زهر میره تو قلبتو کلشو سیاه میکنه... اسم این حس عشق... عشق.. یکی از قشنگترین و قوی ترین و نابود کننده ترین حس های جهان... چقدر تعریف مامان از عشق جالب بود... و چقدر قشنگ..شاید.. من... عاشق بومگیو شدم؟... چند روز از اون روزی که به عشق بومگیو به خودم اعتراف کردم گذشت... چند روزه به شدت سخت. .. به شدت پر فکر ولی با نتیجه ی خوب.. من عاشق بومگیو شدم..
معلوم بود که مرد از تصمیم من خوشحال شده:خوبه.. پسر خوبی هستی... پس... دستش رو به طرف جیبش برد و کلی پول دراورد... فکر کنم تا یه سال میتونستم با این پولا زندگی کنم:این پولا رو بگیر و بعد از چند روز برو.. فرار کن.. باشه؟ و... مکث کرد و ادامه داد:منو به کل فراموش کن و چیزی به یونجون نگو... هیچی! وگرنه میمیری... و بعد رفت.. یونجون. نمیدونست... نمیدونست این مرد اومده اینجا.. نمیدونست.. باید نقشه ی فرار بکشم.. ولی... ولی نداره... بهتره برم.. برا هردومون بهتره... هم من، هم اون... روی تخت دراز کشیدم و به ثانیه نرسید که خوابم برد..
ویوی یونجون:
روی تختم دراز کشیده بودم.. نمیدونم چرا هی ذهنم کشیده میشد به سمت اون کوچولو... بومگیو کوچولو... لبخندی رو لبم نشست... از وقتی اومده بود یه چیزی تو قلبم حس میکردم، که صد البته تازگیا قوی تر شده بود... با فکرش لبخند میزدم، وقتی ماموریت بودیم نگرانش بودم، وقتی اروم دیدمش ارامش گرفتم... دلم براش تنگ میشه... دلم میخواد نزدیک من باشه.. و فقط مال من.. نمیدونم چمه.. ولی مامان میگفت:یه حسی هست.. خیلی شیرینه... یه حس تازه، حسی که هر ادم یه بار واقعی واقعیشو تجربه میکنه... این حس باعث میشه تو بخوای با شادی کسی که این حسو بهش داری شاد بشی، با غمش غمگین بشی، با عذابش عذاب بکشی، وقتی ازش دوری دلتنگش بشی، وقتی کنارته نزدیکت باشه، وقتی نمیدونی کجاست نگرانش بشی... درسته اینا خیلی قشنگه.. ولی مگه ممکنه این دنیا تو چیزای خوبش چیزای بد نداشته باشه؟ این حس در کنار شیرینی، ممکنه تلخی مثل زهر داشته باشه... این زهر میره تو قلبتو کلشو سیاه میکنه... اسم این حس عشق... عشق.. یکی از قشنگترین و قوی ترین و نابود کننده ترین حس های جهان... چقدر تعریف مامان از عشق جالب بود... و چقدر قشنگ..شاید.. من... عاشق بومگیو شدم؟... چند روز از اون روزی که به عشق بومگیو به خودم اعتراف کردم گذشت... چند روزه به شدت سخت. .. به شدت پر فکر ولی با نتیجه ی خوب.. من عاشق بومگیو شدم..
۴.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.