🔰آن غمگسار مهربان...بخش دوم🔰
روزنامه کيهان 1402/03/29
💠آن غمگسار مهربان...ادامه 💠
- حسن بن علی وَشّاء گوید در مدینه خدمت امام جواد(ع) بودم. حضرت به من فرمود همینجا منتظر باش و مرا ترک کرد. با خودم گفتم آرزو داشتم از امام رضا(ع) تقاضا کنم یکی از لباسهایش را جهت تبرک به من دهد اما این کار را نکردم. اینک چون امام جواد(ع) بازگردد این خواهش را از ایشان خواهم کرد. اما آن حضرت پیش از آنکه من تقاضای خود را به زبان آورم، لباسی برایم فرستاد و پیغام داد این پیراهن امام رضا(ع) است که با آن نماز میخواند.
- از قاسم بن حسن نقل کردهاند که گفت در بین راه مدینه، بادیهنشینی از من تقاضای کمک کرد. من گرده نانی به او دادم. لحظاتی نگذشت که گردباد شدیدی وزید و دستارم را از سرم ربود و نفهمیدم کجا برد! زمانی که به حضور امام جواد(ع) رسیدم، فرمود ابوالقاسم! دستارت در راه گم شد؟ عرض کردم بله مولای من! حضرت صدا زد غلام! دستارش را بیاور. هنگامی که خادم آن را آورد، دیدم همان دستار خودم است! گفتم ای فرزند رسول خدا! چگونه این دستار به شما رسید؟ فرمود تو به آن فرد عرب نیکی کردی و خداوند به پاس این عمل تو، دستارت را به تو بازگردانید که خداوند پاداش نیکوکاران را از بین نمیبرد.» - علی بن خالد گوید من در سامرا بودم که شنیدم مردی را با غل و زنجیر از شام آورده و در اینجا زندانی کردهاند و درباره او گویند که ادعای پیامبری نموده است! وی میگوید از زندانبان رخصت ملاقات با او را گرفتم و هنگام گفتوگو او را انسانی فهمیده یافتم. از وی پرسیدم داستان تو چیست و چرا زندانی شدهای؟ گفت من در شام و در محلی به نام رأسالحسين(ع) مشغول عبادت بودم که به ناگاه انسان بزرگواری در مقابل من ایستاد و گفت برخیز برویم! هنوز حرکت نکرده بودم که خود را در مسجد کوفه دیدم. فرمود این مسجد را میشناسی؟
گفتم آری مسجد کوفه است. در آنجا نماز گزاردیم و پس از اندکی خود را در مسجد مدینه یافتم! در آنجا نیز نماز خواندیم و لحظاتی بعد خود را در مکه یافتم و به همراه آن شخص اعمال خانه خدا را انجام دادم تا اینکه خود را در مکان سابقم در شام دیدم و آن شخص نیز رفت. سال بعد در ایام حج، دوباره آن بزرگوار آمد و همچون سال گذشته مرا به کوفه، مدینه و مکه برد و پس از انجام اعمال، دوباره مرا به شام بازگردانید. زمانی که خواست برود گفتم قسم به کسی که چنین قدرتی در اختیارت نهاده است، بگو که هستی؟
او مدتی سر به زیر انداخت و سپس فرمود: «من محمد بن علی بن موسی(ع) هستم. این خبر منتشر شد تا به گوش وزیر معتصم محمد بن عبدالملک زَیّات رسید. از اینرو به وسیله مأمورانش مرا با غل و زنجیر در عراق زندانی نمود. به او گفتم خوب است اصل داستان خود را به گوش وزیر برسانی. آنگاه برایش کاغذ و قلم آوردم و او مشروح ماجرای خود را برای محمد بن عبدالملک نوشت. وزیر در ذیل همان نامه چنین نوشت: «به همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از آنجا به مکه برد بگو تا از زندان خلاصت کند!» علی بن خالد گوید از این اتفاق ناراحت شدم و او را به صبر دعوت کردم. تا آنکه روزی به زندان رفتم تا جویای احوالش شوم، دیدم نگهبانان و جمعیت فراوانی در حال جستوجو هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند مرد شامی که ادعای پیامبری کرده بود از دیشب گم شده و نمیدانیم به زمین فرو رفته یا پرندهای او را به آسمان برده است!
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی
💠آن غمگسار مهربان...ادامه 💠
- حسن بن علی وَشّاء گوید در مدینه خدمت امام جواد(ع) بودم. حضرت به من فرمود همینجا منتظر باش و مرا ترک کرد. با خودم گفتم آرزو داشتم از امام رضا(ع) تقاضا کنم یکی از لباسهایش را جهت تبرک به من دهد اما این کار را نکردم. اینک چون امام جواد(ع) بازگردد این خواهش را از ایشان خواهم کرد. اما آن حضرت پیش از آنکه من تقاضای خود را به زبان آورم، لباسی برایم فرستاد و پیغام داد این پیراهن امام رضا(ع) است که با آن نماز میخواند.
- از قاسم بن حسن نقل کردهاند که گفت در بین راه مدینه، بادیهنشینی از من تقاضای کمک کرد. من گرده نانی به او دادم. لحظاتی نگذشت که گردباد شدیدی وزید و دستارم را از سرم ربود و نفهمیدم کجا برد! زمانی که به حضور امام جواد(ع) رسیدم، فرمود ابوالقاسم! دستارت در راه گم شد؟ عرض کردم بله مولای من! حضرت صدا زد غلام! دستارش را بیاور. هنگامی که خادم آن را آورد، دیدم همان دستار خودم است! گفتم ای فرزند رسول خدا! چگونه این دستار به شما رسید؟ فرمود تو به آن فرد عرب نیکی کردی و خداوند به پاس این عمل تو، دستارت را به تو بازگردانید که خداوند پاداش نیکوکاران را از بین نمیبرد.» - علی بن خالد گوید من در سامرا بودم که شنیدم مردی را با غل و زنجیر از شام آورده و در اینجا زندانی کردهاند و درباره او گویند که ادعای پیامبری نموده است! وی میگوید از زندانبان رخصت ملاقات با او را گرفتم و هنگام گفتوگو او را انسانی فهمیده یافتم. از وی پرسیدم داستان تو چیست و چرا زندانی شدهای؟ گفت من در شام و در محلی به نام رأسالحسين(ع) مشغول عبادت بودم که به ناگاه انسان بزرگواری در مقابل من ایستاد و گفت برخیز برویم! هنوز حرکت نکرده بودم که خود را در مسجد کوفه دیدم. فرمود این مسجد را میشناسی؟
گفتم آری مسجد کوفه است. در آنجا نماز گزاردیم و پس از اندکی خود را در مسجد مدینه یافتم! در آنجا نیز نماز خواندیم و لحظاتی بعد خود را در مکه یافتم و به همراه آن شخص اعمال خانه خدا را انجام دادم تا اینکه خود را در مکان سابقم در شام دیدم و آن شخص نیز رفت. سال بعد در ایام حج، دوباره آن بزرگوار آمد و همچون سال گذشته مرا به کوفه، مدینه و مکه برد و پس از انجام اعمال، دوباره مرا به شام بازگردانید. زمانی که خواست برود گفتم قسم به کسی که چنین قدرتی در اختیارت نهاده است، بگو که هستی؟
او مدتی سر به زیر انداخت و سپس فرمود: «من محمد بن علی بن موسی(ع) هستم. این خبر منتشر شد تا به گوش وزیر معتصم محمد بن عبدالملک زَیّات رسید. از اینرو به وسیله مأمورانش مرا با غل و زنجیر در عراق زندانی نمود. به او گفتم خوب است اصل داستان خود را به گوش وزیر برسانی. آنگاه برایش کاغذ و قلم آوردم و او مشروح ماجرای خود را برای محمد بن عبدالملک نوشت. وزیر در ذیل همان نامه چنین نوشت: «به همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از آنجا به مکه برد بگو تا از زندان خلاصت کند!» علی بن خالد گوید از این اتفاق ناراحت شدم و او را به صبر دعوت کردم. تا آنکه روزی به زندان رفتم تا جویای احوالش شوم، دیدم نگهبانان و جمعیت فراوانی در حال جستوجو هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند مرد شامی که ادعای پیامبری کرده بود از دیشب گم شده و نمیدانیم به زمین فرو رفته یا پرندهای او را به آسمان برده است!
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی
۲.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.