P34
P34
همین که در اتاق رو باز کرد با عطر همیشگیش رو به رو شد. عطرش جوری بود که انگار اونم اون لحظه کنارش بود. شروع کرد توی اتاق تهیونگ قدم زدن و همه جارو نگاه کردن که چشمش به دفتری که روی میز مطالعه ی تهیونگ بود خورد. به سمت میز رفت و دفتر رو برداشت. روی دفتر به انگلیسی نوشته شده بود: خاطرات من.
دفتر رو باز کرد ولی نمیتونست چیزی بخونه. نوشته ها نه به زبان فرانسوی بود و نه انگلیسی بلکه به زبان کره ای بود. آهی کشید و دفتر بست. روی تخت نشست و فکر کرد. کنجکاو بود که تهیونگ توی اون دفترش چیا نوشته. احساسی بهش میگفت تهیونگ از اینکه اون خاطراتشو بخونه ناراحت نمیشه. بلند شد و به سمت اسطبل رفت. دلش میخواست بدونه مردی که با تمام وجود عاشقش بود داخل این دفتر نوشته: آقای یون؟؟
آقای یون که در حال خواندن کتاب بود کتابش رو بست و گفت: دخترم سلام کاری داشتی با من؟؟
دختر دفتر رو به دستان لرزان پیرمرد روبراش داد و گفت: میتونین اینو برای من بخونین؟؟
آقای یون نگاهی به دفتر کرد و دستی بر جلد چوبی دفتر کشید و گفت: این چیه؟
_ دفترچه خاطرات تهیونگه.
آقای یون خندید و گفت: پس رفتی توی اتاقش فضولی کردی نه؟؟؟؟
_ لطفاً برام بخونینش خواهش میکنم.
آقای یون دفتر رو باز کرد و آروم روی صندلیش نشست و به دختر هم اشاره کرد تا بشینه. عینکش رو به چشم زد و مشغول خواندن شد: دیشب به طرز عجیبی جالب بود. دختر زیبایی درست وسط حیاط دراز کشیده و به خواب رفته بود. چند دقیقهای بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم. حتی لحظه ای نمیتونستم چشم از صورتش بر دارم. بلاخره بیدارش کردم. جالب بود خودشم نمیدونست چرا اینجاس. بهم گفت از آینده میاد یعنی سال ۱۹۸۰. تره بهم گفت من شخصیت یه کتابه و اون انگار از طریق یه کتاب به اینجا آمده. من حرفامو باور کردم. اون مهربان و دوست داشتنی بود. اسمش الیزا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم زیر مهتاب. ناگهان غیبش زد. امیدوارم بازم ببینمش. این احساس عجیبی که دارم شبیه عشقه. وقتی برای آقای یون تعریف کردم خندید و زد رو شونم گفت: پسرم دیگه تو دام عشق افتادی. احساس میکنم خیلی زوده برای عاشق شدن. یعنی خب از نظرم عشق سن و سال نمیشناسه ولی خب میدونی منظورم این به ذره زود اتفاق افتاده. من دارم هر لحظه به این دختر زیبا فکر میکنم. نفهمیدم چطوری شب رو به صبح رسوندم. اون موهای بلند قهوه ای رنگی داشت. موهاش موج دار بود و هنگام دویدن میان باد می رقصید. چشمهایش مانند اقیانوس عمیق بود. لب هایش صورتی رنگ بود. پیراهن سفید ساده ای به تن داشت. اگه این دختر توی تاریکی شب اینقدر زیبا بود یعنی زیباییش در روشنایی روز چقدر است؟؟؟
همین که در اتاق رو باز کرد با عطر همیشگیش رو به رو شد. عطرش جوری بود که انگار اونم اون لحظه کنارش بود. شروع کرد توی اتاق تهیونگ قدم زدن و همه جارو نگاه کردن که چشمش به دفتری که روی میز مطالعه ی تهیونگ بود خورد. به سمت میز رفت و دفتر رو برداشت. روی دفتر به انگلیسی نوشته شده بود: خاطرات من.
دفتر رو باز کرد ولی نمیتونست چیزی بخونه. نوشته ها نه به زبان فرانسوی بود و نه انگلیسی بلکه به زبان کره ای بود. آهی کشید و دفتر بست. روی تخت نشست و فکر کرد. کنجکاو بود که تهیونگ توی اون دفترش چیا نوشته. احساسی بهش میگفت تهیونگ از اینکه اون خاطراتشو بخونه ناراحت نمیشه. بلند شد و به سمت اسطبل رفت. دلش میخواست بدونه مردی که با تمام وجود عاشقش بود داخل این دفتر نوشته: آقای یون؟؟
آقای یون که در حال خواندن کتاب بود کتابش رو بست و گفت: دخترم سلام کاری داشتی با من؟؟
دختر دفتر رو به دستان لرزان پیرمرد روبراش داد و گفت: میتونین اینو برای من بخونین؟؟
آقای یون نگاهی به دفتر کرد و دستی بر جلد چوبی دفتر کشید و گفت: این چیه؟
_ دفترچه خاطرات تهیونگه.
آقای یون خندید و گفت: پس رفتی توی اتاقش فضولی کردی نه؟؟؟؟
_ لطفاً برام بخونینش خواهش میکنم.
آقای یون دفتر رو باز کرد و آروم روی صندلیش نشست و به دختر هم اشاره کرد تا بشینه. عینکش رو به چشم زد و مشغول خواندن شد: دیشب به طرز عجیبی جالب بود. دختر زیبایی درست وسط حیاط دراز کشیده و به خواب رفته بود. چند دقیقهای بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم. حتی لحظه ای نمیتونستم چشم از صورتش بر دارم. بلاخره بیدارش کردم. جالب بود خودشم نمیدونست چرا اینجاس. بهم گفت از آینده میاد یعنی سال ۱۹۸۰. تره بهم گفت من شخصیت یه کتابه و اون انگار از طریق یه کتاب به اینجا آمده. من حرفامو باور کردم. اون مهربان و دوست داشتنی بود. اسمش الیزا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم زیر مهتاب. ناگهان غیبش زد. امیدوارم بازم ببینمش. این احساس عجیبی که دارم شبیه عشقه. وقتی برای آقای یون تعریف کردم خندید و زد رو شونم گفت: پسرم دیگه تو دام عشق افتادی. احساس میکنم خیلی زوده برای عاشق شدن. یعنی خب از نظرم عشق سن و سال نمیشناسه ولی خب میدونی منظورم این به ذره زود اتفاق افتاده. من دارم هر لحظه به این دختر زیبا فکر میکنم. نفهمیدم چطوری شب رو به صبح رسوندم. اون موهای بلند قهوه ای رنگی داشت. موهاش موج دار بود و هنگام دویدن میان باد می رقصید. چشمهایش مانند اقیانوس عمیق بود. لب هایش صورتی رنگ بود. پیراهن سفید ساده ای به تن داشت. اگه این دختر توی تاریکی شب اینقدر زیبا بود یعنی زیباییش در روشنایی روز چقدر است؟؟؟
۷.۴k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.