پرنس بی احساس
Part:21
از زبان ا/ت
مایا گفت: مرغ های عاشق بهم رسیدن
پرنس نیشخندی زد و گفت: آره...پیداش کردم
مایا بلند گفت: هی جونگ کوک همراهمو بهم پس بده اگه من نبودم شما اصلا به هم دیگه نرسیده بودین
پرنس گفت: نوچ..ا/ت امروز مال منه
یا بنگتن قلبممممم (بقول یکی از شماها)
انقد خجالت می کشیدم که فقط به نوک پاهام زل زده بودم و بعضی وقتا یه نگاهی کوتاه به چهره پرنس می انداختم که لبخند روی لبش بود
مایا گفت: ای بچه ی بی ادب عاشق همراه من شدی واسه خودت نبرش ..ا/ت رو نیاز دارم
پرنس جونگ کوک چند قدمی اومد نزدیک تر و دستش برد توی موهام و گفت: کسی که بیشتر از همه بهش نیاز داره منم
براید استایل بغلم کرد و گفت: بیا بریم هوا بخوریم
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو روی شونش گذاشتم که صورتم که قرمز شده بود رو نبینه
مایا که انگار صبرش تموم شده بود در رو با شتاب باز کرد و وقتی وضعیت رو دید با عصبانیت کیوتی گفت:اعع خدایا من ۱ دقیقه از جونگ کوک بزرگتر بودم که چرا به اون زودتر دادی؟من اول بودم که
خندم گرفته بود ولی نمیخواستم سرم رو برگردونم همینطور روی شونه ی پرنس بود چون نمیخواستم به صورت و لپایی که قرمز شده بود بخندن
پرنس گفت: بریم ا/ت..مایا توهم یه همراه دیگه پیدا کن ا/ت رو بهت نمیدم
مایا گفت: از همون بچگی وسایل منو می دزدیدی حالا دوستمو بردی
پرنس نیشخندی زد و از اونجا خارج شد
همینطور که از قصر بیرون می رفتیم گفتم: سرورم منو بزارید زمین شما بازوتون زخمی شده
اما اصلا حرفی نزد ... دوباره تکرار کردم اونم دوباره هیچی نگفت
رسیدیم به جیک که افسار اسب رو گرفته بود و منتظر ما بود
آروم گذاشتم روی اسب و خودش هم نشست شروع به حرکت کردیم تا رسیدیم به یه جنگل
آروم از روی اسب پایین پرید و کمرمو گرفت و آوردم پایین
بعد از اینکه اسب رو بست دستمو گرفت و گفت: دنبالم بیا
زیر سایه ی یکی از درختا نشست منم کنارش نشستم و گفتم: ممنونم
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:بابتِ؟هوم؟
گفتم: خب..بابت الان دیگه..
لبخندش شیطون تر شد و گفت: بهت خوش میگذره؟
اصلا نمی فهمیدم چرا اینجوری با شیطنت لبخند می زنه فقط تعجب کرده بودم و گفتم: البته که بهم خوش میگذره کنار شما مگه میشه بهم خوش نگذره..
سرش رو آورد جلو و گفت: میخوای یه کاری کنم بیشتر بهت خوش بگذره؟
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم لبای نرم و لطیفش رو روی لبام قرار داد
(یکی نیست بگه ریحانه ی بی ادب بشین درساتو بخون😐)
همین که ازم جدا شد گفتم: سرورم لطفاً این کارو نکنید
با تعجب گفت: چرا؟
سخت بود اما گفتم: چون خجالت می کشم خب..
از زبان ا/ت
مایا گفت: مرغ های عاشق بهم رسیدن
پرنس نیشخندی زد و گفت: آره...پیداش کردم
مایا بلند گفت: هی جونگ کوک همراهمو بهم پس بده اگه من نبودم شما اصلا به هم دیگه نرسیده بودین
پرنس گفت: نوچ..ا/ت امروز مال منه
یا بنگتن قلبممممم (بقول یکی از شماها)
انقد خجالت می کشیدم که فقط به نوک پاهام زل زده بودم و بعضی وقتا یه نگاهی کوتاه به چهره پرنس می انداختم که لبخند روی لبش بود
مایا گفت: ای بچه ی بی ادب عاشق همراه من شدی واسه خودت نبرش ..ا/ت رو نیاز دارم
پرنس جونگ کوک چند قدمی اومد نزدیک تر و دستش برد توی موهام و گفت: کسی که بیشتر از همه بهش نیاز داره منم
براید استایل بغلم کرد و گفت: بیا بریم هوا بخوریم
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو روی شونش گذاشتم که صورتم که قرمز شده بود رو نبینه
مایا که انگار صبرش تموم شده بود در رو با شتاب باز کرد و وقتی وضعیت رو دید با عصبانیت کیوتی گفت:اعع خدایا من ۱ دقیقه از جونگ کوک بزرگتر بودم که چرا به اون زودتر دادی؟من اول بودم که
خندم گرفته بود ولی نمیخواستم سرم رو برگردونم همینطور روی شونه ی پرنس بود چون نمیخواستم به صورت و لپایی که قرمز شده بود بخندن
پرنس گفت: بریم ا/ت..مایا توهم یه همراه دیگه پیدا کن ا/ت رو بهت نمیدم
مایا گفت: از همون بچگی وسایل منو می دزدیدی حالا دوستمو بردی
پرنس نیشخندی زد و از اونجا خارج شد
همینطور که از قصر بیرون می رفتیم گفتم: سرورم منو بزارید زمین شما بازوتون زخمی شده
اما اصلا حرفی نزد ... دوباره تکرار کردم اونم دوباره هیچی نگفت
رسیدیم به جیک که افسار اسب رو گرفته بود و منتظر ما بود
آروم گذاشتم روی اسب و خودش هم نشست شروع به حرکت کردیم تا رسیدیم به یه جنگل
آروم از روی اسب پایین پرید و کمرمو گرفت و آوردم پایین
بعد از اینکه اسب رو بست دستمو گرفت و گفت: دنبالم بیا
زیر سایه ی یکی از درختا نشست منم کنارش نشستم و گفتم: ممنونم
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:بابتِ؟هوم؟
گفتم: خب..بابت الان دیگه..
لبخندش شیطون تر شد و گفت: بهت خوش میگذره؟
اصلا نمی فهمیدم چرا اینجوری با شیطنت لبخند می زنه فقط تعجب کرده بودم و گفتم: البته که بهم خوش میگذره کنار شما مگه میشه بهم خوش نگذره..
سرش رو آورد جلو و گفت: میخوای یه کاری کنم بیشتر بهت خوش بگذره؟
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم لبای نرم و لطیفش رو روی لبام قرار داد
(یکی نیست بگه ریحانه ی بی ادب بشین درساتو بخون😐)
همین که ازم جدا شد گفتم: سرورم لطفاً این کارو نکنید
با تعجب گفت: چرا؟
سخت بود اما گفتم: چون خجالت می کشم خب..
۲۷.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.