گس لایتر/پارت ۳۰۰
-آبا... آماده اید؟
نامو: بله پسرم... بریم...
برای شرکت در مراسم سالگرد ایم داجونگ حرکت کردن...
تمام طول راه حرفی رد و بدل نشد چون در سکوت به مسیر چشم دوخته بود و اون شب منحوس رو مرور میکرد...
حتی برای ثانیه ای نخواسته بود که اتفاقی برای ایم داجونگ بیفته...
اما همه چیز طور دیگه رقم خورد و به بدترین شکل ممکن تموم شد...
حداقل از اینکه تونسته بود کاری کنه بایول چیزی نفهمه خوشحال بود... چون اون هرگز باور نمیکرد که جونگکوک بی گناه باشه!...
*****************************************
روی سنگ سرد و سیاه قبر چنان اشکای گرمش رو میریخت که انگار تازه از دستش داده بود...
جیمین کنارش نشست و دستشو دور کمرش انداخت...
-عزیزم آروم باش... بهت فشار میاد...
دست سردشو که از سوز هوای ژانویه به قرمزی میزد روی دست جیمین گذاشت...
به سختی لب به کلام باز کرد و با صدای ضعیفی لب زد
بایول: اگر گریه نکنم آروم نمیشم...
به آرومی دست ظریفش رو فشرد و همونطور کنارش نشست تا وقتی آروم بشه...
یون ها کنار مادرش ایستاده بود... میون اشکاش و تاری دیدش چشمش به خانواده ی جئون افتاد که بهشون نزدیک میشن...
اول نگاهی به بایول انداخت و بعد سرشو دم گوش مادرش برد...
یون ها: ببین کی اومده!...
نابی جلوی پالتوشو به هم نزدیک کرد و چیزی نگفت...
دوستا و اقوامشون که پیششون ایستاده بودن رو دلش نمیخواست متوجه کنه...
اما با نزدیک شدنشون قدمی برداشت تا به استقبالشون بره....
نامو که نزدیکش شد به رسم تمام افرادی که در مجلس ختم حاضر میشن قیافه ای غمگین به خودش گرفته بود و روبروی نابی ایستاد...
سری به نشونه ی تاسف تکون داد...
نامو: تسلیت میگم
نابی: ممنونم...
جونگکوک بعد از پدرش بهش تسلیت گفت و رفت و کنار نامو ایستاد...
با دیدن جیمین و بایول که کنار قبر نشسته بودن و همدیگه رو در آغوش کشیده بودن ناخوداگاه ظرف زمان و مکان رو فراموش کرد و شمارش معکوس ذهنش برای از کوره در رفتن شروع شد...
هیچوقت به اینکه کنار هم ببیندشون عادت نکرد... هرگز نتونست باهاش کنار بیاد...
از جاش حرکت کرد که طرف بایول بره اما پدرش خیلی زودتر دستشو خونده بود و با قدمی که جونگکوک به جلو برداشت بازوشو گرفت...
کوک سرشو به عقب برگردوند و به پدرش نگاه کرد... با علامت نارضایتی ای که توی چهره ی پدرش دید منصرف شد و برگشت..
نامو آروم سرشو دم گوشش برد...
نامو: اینجا نه!....
چقدر سخت بود که مجبور به ایستادن و دیدن صحنه ای بود که براش رنج آور بود...
توی سرش صدای زاری و ناله ی آدمای اطرافش نبود... صدای تیک تاک عقربه های ساعت تمام مغزشو پر کرده بود...
چقدر ثانیه ها برای تموم شدن اون لحظه ی مرگ آور دیر میگذشتن...
به دقت و کندی همون ثانیه ها تلخی میچشید...
هربار که بایول بهش نگاهی گذرا مینداخت و سریعا ازش عبور میکرد صدای آلارمی بود که شبیه ناقوس مرگ بود توی سرش میپیچید و گوشهاشو کر میکرد...
قلبش از استرس و تشویش محیطی که توش بود تندتر میتپید...
جدا افتاده بود از کسی که متعلق به خودش بود...
گل دلفریب باغش دست کس دیگه افتاده بود... و مقصرش خودش بود... خودش که ازش مراقبت نکرد...
دل کسی برای باغ پاییز گرفتش نمیسوخت... فقط خودش بود که تک و تنها میون این خشکزار افتاده بود...
بند تنهاییش بدون بوی گلش از بین نمیرفت...
نیاز داشت از عطر اون استشمام کنه... از بهار توی چشماش بنوشه تا دوباره سبز بشه..
بلاخره مراسم تموم شد...
گروه به گروه پراکنده میشدن...
اون بدون اینکه کوچکترین توجهی به جونگکوک داشته باشه دست تو دست جیمین از مقابلش گذر کرد...
روبروی نامو ایستاد...
بایول: شنیده بودم برگشتین... خوشحال شدم از دیدنتون
نامو: منم همینطور دخترم...
و به راه خودشون ادامه دادن....
***************
نامو: بله پسرم... بریم...
برای شرکت در مراسم سالگرد ایم داجونگ حرکت کردن...
تمام طول راه حرفی رد و بدل نشد چون در سکوت به مسیر چشم دوخته بود و اون شب منحوس رو مرور میکرد...
حتی برای ثانیه ای نخواسته بود که اتفاقی برای ایم داجونگ بیفته...
اما همه چیز طور دیگه رقم خورد و به بدترین شکل ممکن تموم شد...
حداقل از اینکه تونسته بود کاری کنه بایول چیزی نفهمه خوشحال بود... چون اون هرگز باور نمیکرد که جونگکوک بی گناه باشه!...
*****************************************
روی سنگ سرد و سیاه قبر چنان اشکای گرمش رو میریخت که انگار تازه از دستش داده بود...
جیمین کنارش نشست و دستشو دور کمرش انداخت...
-عزیزم آروم باش... بهت فشار میاد...
دست سردشو که از سوز هوای ژانویه به قرمزی میزد روی دست جیمین گذاشت...
به سختی لب به کلام باز کرد و با صدای ضعیفی لب زد
بایول: اگر گریه نکنم آروم نمیشم...
به آرومی دست ظریفش رو فشرد و همونطور کنارش نشست تا وقتی آروم بشه...
یون ها کنار مادرش ایستاده بود... میون اشکاش و تاری دیدش چشمش به خانواده ی جئون افتاد که بهشون نزدیک میشن...
اول نگاهی به بایول انداخت و بعد سرشو دم گوش مادرش برد...
یون ها: ببین کی اومده!...
نابی جلوی پالتوشو به هم نزدیک کرد و چیزی نگفت...
دوستا و اقوامشون که پیششون ایستاده بودن رو دلش نمیخواست متوجه کنه...
اما با نزدیک شدنشون قدمی برداشت تا به استقبالشون بره....
نامو که نزدیکش شد به رسم تمام افرادی که در مجلس ختم حاضر میشن قیافه ای غمگین به خودش گرفته بود و روبروی نابی ایستاد...
سری به نشونه ی تاسف تکون داد...
نامو: تسلیت میگم
نابی: ممنونم...
جونگکوک بعد از پدرش بهش تسلیت گفت و رفت و کنار نامو ایستاد...
با دیدن جیمین و بایول که کنار قبر نشسته بودن و همدیگه رو در آغوش کشیده بودن ناخوداگاه ظرف زمان و مکان رو فراموش کرد و شمارش معکوس ذهنش برای از کوره در رفتن شروع شد...
هیچوقت به اینکه کنار هم ببیندشون عادت نکرد... هرگز نتونست باهاش کنار بیاد...
از جاش حرکت کرد که طرف بایول بره اما پدرش خیلی زودتر دستشو خونده بود و با قدمی که جونگکوک به جلو برداشت بازوشو گرفت...
کوک سرشو به عقب برگردوند و به پدرش نگاه کرد... با علامت نارضایتی ای که توی چهره ی پدرش دید منصرف شد و برگشت..
نامو آروم سرشو دم گوشش برد...
نامو: اینجا نه!....
چقدر سخت بود که مجبور به ایستادن و دیدن صحنه ای بود که براش رنج آور بود...
توی سرش صدای زاری و ناله ی آدمای اطرافش نبود... صدای تیک تاک عقربه های ساعت تمام مغزشو پر کرده بود...
چقدر ثانیه ها برای تموم شدن اون لحظه ی مرگ آور دیر میگذشتن...
به دقت و کندی همون ثانیه ها تلخی میچشید...
هربار که بایول بهش نگاهی گذرا مینداخت و سریعا ازش عبور میکرد صدای آلارمی بود که شبیه ناقوس مرگ بود توی سرش میپیچید و گوشهاشو کر میکرد...
قلبش از استرس و تشویش محیطی که توش بود تندتر میتپید...
جدا افتاده بود از کسی که متعلق به خودش بود...
گل دلفریب باغش دست کس دیگه افتاده بود... و مقصرش خودش بود... خودش که ازش مراقبت نکرد...
دل کسی برای باغ پاییز گرفتش نمیسوخت... فقط خودش بود که تک و تنها میون این خشکزار افتاده بود...
بند تنهاییش بدون بوی گلش از بین نمیرفت...
نیاز داشت از عطر اون استشمام کنه... از بهار توی چشماش بنوشه تا دوباره سبز بشه..
بلاخره مراسم تموم شد...
گروه به گروه پراکنده میشدن...
اون بدون اینکه کوچکترین توجهی به جونگکوک داشته باشه دست تو دست جیمین از مقابلش گذر کرد...
روبروی نامو ایستاد...
بایول: شنیده بودم برگشتین... خوشحال شدم از دیدنتون
نامو: منم همینطور دخترم...
و به راه خودشون ادامه دادن....
***************
۱۹.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.