فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p33
*از زبان مینجون*
با بورام هماهنگ کرده بودم.... دسته گل و یه کیک و یه گردنبند خریده بودم... رفتم سمت خونه و بورامم پایبن بود.... گردنبند رو ازم گرفت.... قایمش مرد و رفتیم داخل پیش بچه ها...
تهیونگ: اوهههه اینجا چه خبره؟
مینجون: یه خبریه دیگه یه چند دقیقه ی دیگه بهتون میگم!
کوک: صبر ندارم بدونم این خبر چیه!
رو به یونگ رو کردم و
گفتم: یونگ رو میای؟
اومد جلو....
یونگ رو: جانم؟!
دسته گل رو جلوش گرفتم و
گفتم: برای توعه!
خیلییی تعجب کرد.... یهو بورام گردنبند رو رسوند دستم.... جلوی یونگ رو بازش کردم و
مینجون: یونگ رو با تمام وجودم دوستت دارم.... میشه دوست دخترم باشی؟!
از شدت ذوق زدگی زد زیر گریه... اما جواب بله رو ازش شنیدم... اومد بغلم و منم گردنبند رو توی گردنش انداختم
*از زبان میسان*
به خودم اومدم و دیدم مینجون داره به یونگ رو اعتراف میکنه
بلند شدم و با تموم وجودم دست زدم
اشک شوق توی چشمام جمع شد یهو یاد اعتراف تهیونگ افتادم
تهیونگ بلند شد و بغلم کرد
بعد از اون دیگه فقط ۱ کاپل نبودیم... ۲ تا شده بودیم!! واقعا برای مینجون خوشحالم
*از زبان بورام*
داشتم تو اتاقم کارامو انجام میدادم.... یه سری مدارک بود که باید میبردم تحویل کوک بدم.... با تموم شجاعتم رفتم داخل و گفتم
بورام: آقای جئون، اینم مدارکتون!
کوک: اوه ممنونم خانم جئون!
بورام: خانم جئون؟!
کوک اره دیگه
بورام: اونوقت به چه حقی؟
کوک: چون تو دختر منی!
رفتم نزدیکش و گفتم: از کی تاحالا؟
کوک: از همین حالا
و منو کشید سمت خودشو و پیشونیمو بوسید... از خجالت داشتم اب میشدم.... مستقیم رفتم سمت اتاق تهیونگ شیی که....
*از زبان تهیونگ*
بعد از اینکه میسان بیدار شد و آماده شد باهم تنهایی رفتیم شرکت چون کوک و بورام زودتر رفته بودن
بعد از اینکه رسیدیم داشتیم کار های اداری رو انجام میدادیم که یهو میسان رو که دیدم قند توی دلم آب شد...درسته که الان دیگه باهمیم ولی باز هم هروقت میبینمش قند توی دلم آب میشه
بهش گفتم
تهیونگ:به حرف دیشبم فکر کردی؟
میسان: اره
تهیونگ: آماده ای؟
میسان: کامل که نه...ولی فقط در حد ۲ ثانیه
منم هیچی نگفتم و فقط رفتم نزدیک
داشتم هی نزدیکتر میشدم اونم فقط توی چشام نگاه میکرد
کم کم داشتم موفق میشدم که در اتاق رو زدن...
تهیونگ: چقدر بدموقع
میسان با خنده گفت
میسان: دیگه...
تهیونگ: بیا تو
بورام بود
بورام: تهیونگ شی...میسان
اون صورتش واقعا سرخ شده بود
میسان: اونی چی شده؟
بورام: جونگ کوک.. پیشونیم رو بوسید بی اختیار اومدم اینجا
تهیونگ: اوه اوه اوه... خیلی خوبه!
بورام: تهیونگ شی کجاش خوبه؟ دارم از خجالت آب میشم
*از زبان میسان*
شب بود خیلی خسته بودیم
تهیونگ اومد توی اتاق و در رو بست
تهیونگ: امروز خیلی خسته شدیم
میسان: اره خیلی...روز پرمشغله ای بود
تهیونگ با خنده گفت
تهیونگ: ولی دوست دختر من هیچوقت اینقدر خسته نمیشه که شب بیدار نمونه!!
میسان: برای چی اخه باید بیدار بمونیم تهیونگا!!
تهیونگ: برای اینکه کاری که صبح نتونستیم انجام بدیم رو انجام بدیم
روی تخت نشسته بودم
تهیونگ اومد جفتم نشست
تهیونگ: میبینم هنوز نیومده صورتت سرخ شده!! ولی نمیزارم فرار کنی!!!
صورتش رو اورد نزدیک و فقط توی چشمام نگاه میکرد و بلاخره کاری ک نمیزاشتم بشه بعد صد سال اتفاق افتاد!!!!
*از زبان کوک*
من رفتم تو اتاق... نشسته بودم که بورام اومد تو... لباس امشبش... خیلی کوتاه بود.... داشت بشدت اعصابمو خورد میکرد«خونسردیتونو حفظ کنین، از اون اتفاقا نمیفته🤣» دیدم مثل چی معذبه... گفتم
کوک: چیزی شده خانم جئون؟
بورام: ها؟؟ چی!؟ نـ.. نه چیزی نشده
کوک: بخاطر بوسه ی صبحمه؟
یهو دیدم بورام سرخ تر از قبل شد
کوک: پس بخاطر اونه!
بورام: خب... یهویی بود
کوک: تو چرا با من دعوا نمیکنی
بورام: زبونم نمیچرخه... نمیدونم چی بگم! از بس بهت پروندم الان خالی خالیم
کوک: اوه اوه داری جذاب میشیا خانم جئون!
بلند شدم و حولمو برداشتم که برم دوش بگیرم... رفتم و دامنشو کشیدم پایین و گفتم
کوک: از این لباسا جلوی بقیه نپوش! کسی بغیر از من نباید تورو تو این لباسا ببینه...
و روی دستش یه بوسه کاشتم و رفتم حموم
دیدم داد میزنه میگه....
بورام: جذاب عوضییی جرعت داری یه بار دیگه از این کارا بکننننن
p33
با بورام هماهنگ کرده بودم.... دسته گل و یه کیک و یه گردنبند خریده بودم... رفتم سمت خونه و بورامم پایبن بود.... گردنبند رو ازم گرفت.... قایمش مرد و رفتیم داخل پیش بچه ها...
تهیونگ: اوهههه اینجا چه خبره؟
مینجون: یه خبریه دیگه یه چند دقیقه ی دیگه بهتون میگم!
کوک: صبر ندارم بدونم این خبر چیه!
رو به یونگ رو کردم و
گفتم: یونگ رو میای؟
اومد جلو....
یونگ رو: جانم؟!
دسته گل رو جلوش گرفتم و
گفتم: برای توعه!
خیلییی تعجب کرد.... یهو بورام گردنبند رو رسوند دستم.... جلوی یونگ رو بازش کردم و
مینجون: یونگ رو با تمام وجودم دوستت دارم.... میشه دوست دخترم باشی؟!
از شدت ذوق زدگی زد زیر گریه... اما جواب بله رو ازش شنیدم... اومد بغلم و منم گردنبند رو توی گردنش انداختم
*از زبان میسان*
به خودم اومدم و دیدم مینجون داره به یونگ رو اعتراف میکنه
بلند شدم و با تموم وجودم دست زدم
اشک شوق توی چشمام جمع شد یهو یاد اعتراف تهیونگ افتادم
تهیونگ بلند شد و بغلم کرد
بعد از اون دیگه فقط ۱ کاپل نبودیم... ۲ تا شده بودیم!! واقعا برای مینجون خوشحالم
*از زبان بورام*
داشتم تو اتاقم کارامو انجام میدادم.... یه سری مدارک بود که باید میبردم تحویل کوک بدم.... با تموم شجاعتم رفتم داخل و گفتم
بورام: آقای جئون، اینم مدارکتون!
کوک: اوه ممنونم خانم جئون!
بورام: خانم جئون؟!
کوک اره دیگه
بورام: اونوقت به چه حقی؟
کوک: چون تو دختر منی!
رفتم نزدیکش و گفتم: از کی تاحالا؟
کوک: از همین حالا
و منو کشید سمت خودشو و پیشونیمو بوسید... از خجالت داشتم اب میشدم.... مستقیم رفتم سمت اتاق تهیونگ شیی که....
*از زبان تهیونگ*
بعد از اینکه میسان بیدار شد و آماده شد باهم تنهایی رفتیم شرکت چون کوک و بورام زودتر رفته بودن
بعد از اینکه رسیدیم داشتیم کار های اداری رو انجام میدادیم که یهو میسان رو که دیدم قند توی دلم آب شد...درسته که الان دیگه باهمیم ولی باز هم هروقت میبینمش قند توی دلم آب میشه
بهش گفتم
تهیونگ:به حرف دیشبم فکر کردی؟
میسان: اره
تهیونگ: آماده ای؟
میسان: کامل که نه...ولی فقط در حد ۲ ثانیه
منم هیچی نگفتم و فقط رفتم نزدیک
داشتم هی نزدیکتر میشدم اونم فقط توی چشام نگاه میکرد
کم کم داشتم موفق میشدم که در اتاق رو زدن...
تهیونگ: چقدر بدموقع
میسان با خنده گفت
میسان: دیگه...
تهیونگ: بیا تو
بورام بود
بورام: تهیونگ شی...میسان
اون صورتش واقعا سرخ شده بود
میسان: اونی چی شده؟
بورام: جونگ کوک.. پیشونیم رو بوسید بی اختیار اومدم اینجا
تهیونگ: اوه اوه اوه... خیلی خوبه!
بورام: تهیونگ شی کجاش خوبه؟ دارم از خجالت آب میشم
*از زبان میسان*
شب بود خیلی خسته بودیم
تهیونگ اومد توی اتاق و در رو بست
تهیونگ: امروز خیلی خسته شدیم
میسان: اره خیلی...روز پرمشغله ای بود
تهیونگ با خنده گفت
تهیونگ: ولی دوست دختر من هیچوقت اینقدر خسته نمیشه که شب بیدار نمونه!!
میسان: برای چی اخه باید بیدار بمونیم تهیونگا!!
تهیونگ: برای اینکه کاری که صبح نتونستیم انجام بدیم رو انجام بدیم
روی تخت نشسته بودم
تهیونگ اومد جفتم نشست
تهیونگ: میبینم هنوز نیومده صورتت سرخ شده!! ولی نمیزارم فرار کنی!!!
صورتش رو اورد نزدیک و فقط توی چشمام نگاه میکرد و بلاخره کاری ک نمیزاشتم بشه بعد صد سال اتفاق افتاد!!!!
*از زبان کوک*
من رفتم تو اتاق... نشسته بودم که بورام اومد تو... لباس امشبش... خیلی کوتاه بود.... داشت بشدت اعصابمو خورد میکرد«خونسردیتونو حفظ کنین، از اون اتفاقا نمیفته🤣» دیدم مثل چی معذبه... گفتم
کوک: چیزی شده خانم جئون؟
بورام: ها؟؟ چی!؟ نـ.. نه چیزی نشده
کوک: بخاطر بوسه ی صبحمه؟
یهو دیدم بورام سرخ تر از قبل شد
کوک: پس بخاطر اونه!
بورام: خب... یهویی بود
کوک: تو چرا با من دعوا نمیکنی
بورام: زبونم نمیچرخه... نمیدونم چی بگم! از بس بهت پروندم الان خالی خالیم
کوک: اوه اوه داری جذاب میشیا خانم جئون!
بلند شدم و حولمو برداشتم که برم دوش بگیرم... رفتم و دامنشو کشیدم پایین و گفتم
کوک: از این لباسا جلوی بقیه نپوش! کسی بغیر از من نباید تورو تو این لباسا ببینه...
و روی دستش یه بوسه کاشتم و رفتم حموم
دیدم داد میزنه میگه....
بورام: جذاب عوضییی جرعت داری یه بار دیگه از این کارا بکننننن
p33
۸.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.