پارت دوم
_مامان مگه من بچم؟
مامان:همین که گفتم دو هفته ساعت 9
آخرش مادر جون به حرف اومد و گفت:سارا یعنی چی که 9شب؟نیکی دیگه دختر بزرگی شده
رو به مادر جون گفتم:نه مادر جون اشکالی نداره چرا دو هفته؟من دیگه تا آخر عمرم بیرون نمیرم فقط..رو به
مامان که داشت نگام میکرد ادامه دادم:فقط آخرین خواستمو برآورده کن و منم دیگه ازت هیچی نمیخوام. یه
کادوي تولد میخوام
مامان:چه کادویی؟
_من واسه تولد امسالم بابامو میخوام...
هردوشون مبهوت نگام میکردن ولی من عکس العملی نشون ندارم میدونستم از این حرفم عصبانی میشه ولی
خب دلم براي بابام که 15 ساله ندیدمش تنگ شده...
مادرجون:نیکا میفهمی چی میگی؟
_آره
رو به مامان ادامه دادم:بهش زنگ بزن و براي تولدم که هفته ي دیگس دعوتش کن
رفتم تلفنو از رو میز برداشتم و رو بهش گفتم:شمارشم حفظم ولی هیچوقت نخواستم بدون اجازه ي تو زنگ
بزنم پس خودت زنگ بزن
تلفنو از دستم گرفت و گفت:چرا زنگ؟!برو ببینش حالا که دلت براش تنگ شده برو ببینش منم همه چیو
فراموش میکنم انگار نه انگار که دختري به اسم نیکی دارم تو برو پیش بابات نیکو اینجا هست حداقل تنها
نیستم
واقعا مغزم سر صبحی قفل کرده بود فکر نمیکردم بحثمون به اینجا کشیده بشه بدون هیچ فکري رفتم یه چند
دست لباس و وسایل ضروري مثل گوشیو شارژر و... برداشتم و به سمت خروجی خونه راه افتادم که مادر جون
گفت:نیکی مطمئنی؟
_اون پدرمه دلم براش تنگ شده ولی تو خونه ي دکتر برومند کسی واسه احساسم ارزش قائل نیست
اینا رو گفتم ولی شنیدم که مامانم روبه مادر جون گفت:بزار بره خشمش که فروکش کنه برمیگرده
مادر جون:خشمش که فروکش میکنه ولی سارا خشم تو کِی فروکش میکنه؟
مامان:همین که گفتم دو هفته ساعت 9
آخرش مادر جون به حرف اومد و گفت:سارا یعنی چی که 9شب؟نیکی دیگه دختر بزرگی شده
رو به مادر جون گفتم:نه مادر جون اشکالی نداره چرا دو هفته؟من دیگه تا آخر عمرم بیرون نمیرم فقط..رو به
مامان که داشت نگام میکرد ادامه دادم:فقط آخرین خواستمو برآورده کن و منم دیگه ازت هیچی نمیخوام. یه
کادوي تولد میخوام
مامان:چه کادویی؟
_من واسه تولد امسالم بابامو میخوام...
هردوشون مبهوت نگام میکردن ولی من عکس العملی نشون ندارم میدونستم از این حرفم عصبانی میشه ولی
خب دلم براي بابام که 15 ساله ندیدمش تنگ شده...
مادرجون:نیکا میفهمی چی میگی؟
_آره
رو به مامان ادامه دادم:بهش زنگ بزن و براي تولدم که هفته ي دیگس دعوتش کن
رفتم تلفنو از رو میز برداشتم و رو بهش گفتم:شمارشم حفظم ولی هیچوقت نخواستم بدون اجازه ي تو زنگ
بزنم پس خودت زنگ بزن
تلفنو از دستم گرفت و گفت:چرا زنگ؟!برو ببینش حالا که دلت براش تنگ شده برو ببینش منم همه چیو
فراموش میکنم انگار نه انگار که دختري به اسم نیکی دارم تو برو پیش بابات نیکو اینجا هست حداقل تنها
نیستم
واقعا مغزم سر صبحی قفل کرده بود فکر نمیکردم بحثمون به اینجا کشیده بشه بدون هیچ فکري رفتم یه چند
دست لباس و وسایل ضروري مثل گوشیو شارژر و... برداشتم و به سمت خروجی خونه راه افتادم که مادر جون
گفت:نیکی مطمئنی؟
_اون پدرمه دلم براش تنگ شده ولی تو خونه ي دکتر برومند کسی واسه احساسم ارزش قائل نیست
اینا رو گفتم ولی شنیدم که مامانم روبه مادر جون گفت:بزار بره خشمش که فروکش کنه برمیگرده
مادر جون:خشمش که فروکش میکنه ولی سارا خشم تو کِی فروکش میکنه؟
۷.۴k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.