گس لایتر/پارت ۱۹۳
*******
هوا کاملا تاریک شده بود...
جونگکوک هنوز در بُهت فرورفته بود و به مبل تکیه داده بود... پنجره ی بزرگ دیوار روبروش نور ماه رو به داخل نفوذ داده بود...
به رفت آمدای مادرش و خدمتکارا اهمیتی نمیداد... توی افکارش غرق بود... از این ناراحت بود که همیشه برای همه چیز راه حل داشت... هیچوقت برای کاری درمونده نمیشد... اما این بار فرق میکرد...
اگر یه مسئله و دشواری کاری بود سریعا میتونست درستش کنه...
اگر یه مسئله ی ریاضی بود براش انواع فرمولا رو به کار میگرفت....
اگر بحث تجارت بود قطعا بیشترین سود رو با هوش بالاش ازآن خودش میکرد...
اما با این چی میشه کرد؟...
شرکت رو در دست داشت... از این بابت نگران نبود... پس چی عذابش میداد؟ چی انقد فکرشو مشغول کرده بود؟ برای چی دلش میخواست همه چیز به چند ساعت پیش برگرده؟
عذاب وجدان؟ نگرانی برای پسرش که از این به بعد پدر مادرشو جدا میدید؟
نگران آبرو و اعتبار شغلیش بود؟...
نه!
نه!
پس چی بود؟...
به هرچی فکر میکرد نتیجه نمیگرفت... کم کم داشت به مرز جنون میرسید...
نایون کلافه و نگران پیش جونگکوک برگشت... موبایل توی دستش بود... مدام در حال گرفتن شماره ی کسی بود...
کلافه گوشیشو روی میز کنارش انداخت و روی مبل نشست...
با عصبانیت نگاهی به جونگکوک کرد و گفت: چطور انقد خونسرد نشستی پسرم؟ چند ساعته تکون نخوردی از جات!... یه فکری بکن!....
جونگکوک پشت چشمی نازک کرد و به سمت نایون برگشت...
جونگکوک: مثلا چیکار کنم؟ شما بگین چی این وضعو درست میکنه؟...
اگر اون بورام لعنتی از دستم فرار نمیکرد میدونستم چیکار کنم...
بعدا به خدمتش میرسم... کور خونده!...
نایون بی توجه به حرفای جونگکوک دوباره گوشیشو برداشت و شماره گرفت...
بعد از چن ثانیه عصبی تر از قبل موبایلو کنار گذاشت... با نگرانی گفت: جواب نمیده!
جونگکوک: کی؟
نایون: نامو!...
سابقه نداشته شب بشه و نیاد خونه... یا حداقل جواب میداد!...
جونگکوک از جاش بلند شد و با خونسردی گفت: میاد...
و از لابلای مبل ها راهشو گرفت و رفت...
نایون وقتی دید جونگکوک کیفشو از روی میز برداشت پرسید: کجا میری جونگکوک؟
جونگکوک: خونه!...
و بدون اینکه منتظر جواب مادرش باشه از خونه بیرون رفت... نایون پاشد و بی درنگ دنبالش رفت... خودشو به حیاط رسوند تا پیش از رفتنش ببینتش...
نایون: جونگکوکا... خونه نرو... فعلا بایول عصبانیه...
جونگکوک سری تکون داد و گفت: نه... حالا که فک میکنم باید حرف میزدم باهاش... شاید میشد آرومش کرد
و به سمت ماشینش رفت...
********
هوا کاملا تاریک شده بود...
جونگکوک هنوز در بُهت فرورفته بود و به مبل تکیه داده بود... پنجره ی بزرگ دیوار روبروش نور ماه رو به داخل نفوذ داده بود...
به رفت آمدای مادرش و خدمتکارا اهمیتی نمیداد... توی افکارش غرق بود... از این ناراحت بود که همیشه برای همه چیز راه حل داشت... هیچوقت برای کاری درمونده نمیشد... اما این بار فرق میکرد...
اگر یه مسئله و دشواری کاری بود سریعا میتونست درستش کنه...
اگر یه مسئله ی ریاضی بود براش انواع فرمولا رو به کار میگرفت....
اگر بحث تجارت بود قطعا بیشترین سود رو با هوش بالاش ازآن خودش میکرد...
اما با این چی میشه کرد؟...
شرکت رو در دست داشت... از این بابت نگران نبود... پس چی عذابش میداد؟ چی انقد فکرشو مشغول کرده بود؟ برای چی دلش میخواست همه چیز به چند ساعت پیش برگرده؟
عذاب وجدان؟ نگرانی برای پسرش که از این به بعد پدر مادرشو جدا میدید؟
نگران آبرو و اعتبار شغلیش بود؟...
نه!
نه!
پس چی بود؟...
به هرچی فکر میکرد نتیجه نمیگرفت... کم کم داشت به مرز جنون میرسید...
نایون کلافه و نگران پیش جونگکوک برگشت... موبایل توی دستش بود... مدام در حال گرفتن شماره ی کسی بود...
کلافه گوشیشو روی میز کنارش انداخت و روی مبل نشست...
با عصبانیت نگاهی به جونگکوک کرد و گفت: چطور انقد خونسرد نشستی پسرم؟ چند ساعته تکون نخوردی از جات!... یه فکری بکن!....
جونگکوک پشت چشمی نازک کرد و به سمت نایون برگشت...
جونگکوک: مثلا چیکار کنم؟ شما بگین چی این وضعو درست میکنه؟...
اگر اون بورام لعنتی از دستم فرار نمیکرد میدونستم چیکار کنم...
بعدا به خدمتش میرسم... کور خونده!...
نایون بی توجه به حرفای جونگکوک دوباره گوشیشو برداشت و شماره گرفت...
بعد از چن ثانیه عصبی تر از قبل موبایلو کنار گذاشت... با نگرانی گفت: جواب نمیده!
جونگکوک: کی؟
نایون: نامو!...
سابقه نداشته شب بشه و نیاد خونه... یا حداقل جواب میداد!...
جونگکوک از جاش بلند شد و با خونسردی گفت: میاد...
و از لابلای مبل ها راهشو گرفت و رفت...
نایون وقتی دید جونگکوک کیفشو از روی میز برداشت پرسید: کجا میری جونگکوک؟
جونگکوک: خونه!...
و بدون اینکه منتظر جواب مادرش باشه از خونه بیرون رفت... نایون پاشد و بی درنگ دنبالش رفت... خودشو به حیاط رسوند تا پیش از رفتنش ببینتش...
نایون: جونگکوکا... خونه نرو... فعلا بایول عصبانیه...
جونگکوک سری تکون داد و گفت: نه... حالا که فک میکنم باید حرف میزدم باهاش... شاید میشد آرومش کرد
و به سمت ماشینش رفت...
********
۳۹.۷k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.