p:⁶¹
...ک دستشو محکم تر گرفتم
اورم لب باز کرد و گفت:بهم اطمینان کن برادرت پیشته...حسش میکنم اون بهت نزدیکه....اما
سرفه های مکررش نمیزاشت متوجع حرفش بشم ...دوباره شدت سرفه هاش بالا رفت و لیوان اب و بهش نزدیک کردم ک کمی ازش خورد و حالش بهتر شد ...نمیخواستم اذیت بشه و از اونور میخواستم به حرفاش ادامه بده شاید چیزی دستگیرم شد !
پیر زن بی رمق ادامه :اما...یه نشونه برات دارم
پر امید بهش زل زدم ک ادامه داد:پشت کتف برادرت یه خاله هست ...یه بار وقتی لباسشو عوض کردم متوجه شدم...اما درست یادم نیست ک سمت چپش بود یا....
پر از سرفع و با زور گفت:راست..
سرفه هاش شدت گرفت و انبار نتونستم سر جام وایستم
مجبور شدم سریع دکتر و صدا کنم اما قبل از رسیدن دکتر صدای بوق یکنواخت دستگاه توی مغزم اکو شد ....تمام جون از پام رفت و قبل از اینکه بیافتم یه دست محکم گرفتم و صدای های مبهم ک اسمم و صدا میزد و شنیدم ک بعد از چند مین کاملا قطع شد....
اروم پلکام و از هم باز کردم و اطراف نگاه کردم ..بوی الکل نشون میداد هنوز توی بیمارستانم ...با دیدن رد سیم متوجه سرم توی دستم شدم ...از جام بلند شدم و سرم و کندم ک خون از دستم جاری شد...قبل از اینکه از اتاق برم بیرون ..یه پرستار جلومو گرفت:کجا میری عزیزم ...حالت هنوز سر جاش نیومده...
ا/ت:میخوام برم ....حالم خوبه...
پرستار:عزیزم یکم مراعات کن ... نمیدونی شوهرت حالتو دید چه بلبشویی توی بیمارستان راه انداخت...
شوهرم؟.....تهیونگگگ...اینجا...فک نکنم ...نکنه منظورش کوکه...کوک !...شوهرم؟....بدون توجه به چرت و پرت های پرستار از اتاق زدم بیرون ک کوک و دیدم نشسته روی صندلی و سرشو به دیوار تکیه دادم و چشماش بستس...رفتم سمتش ک با صدای پام چشماش و باز کرد و من و ک دید سریع از جاش بلند شد ...
کوک:ببینم حالت خوبه...
دست گذاشت روی پیشونیم :تب نداری ...ضعف چی؟
ا/ت:کوک...حالم خوبه ...چرا انقدر دستپاچه شدی...
نفسشو کلافه داد بیرون و گفت: احمق جون باید حواسم باشه چیزیت نشه...
بی توجه گفتم:اون خانومه چی شد....حالش خوب شد ن...
نگاشو داد به یه جایی دیگ ک باز سوال کردم ...اینبار گفت:فوت کرد ...الانم سردخونس....
با شنیدن حرفش انگار اب یخ روم خالی کردن رو بهش گفتم:دوروغ میگی دیگ ن....حالش خوبه....داری مسخره بازی در میاری...
کلافه تر از همیشه پلکشو روی هم فشار داد و گفت: ا/ت ...جدیم....ایشون مردمن
بی هوا زدم زیر گریه ....دلم بدجور گرفته بود ...از اینکه اخرین کسی ک از مادرم خاطره داشت و از دست دادم ....از اینکه یکی جلوی چشمم جون داد ...الان خیلی راحت میگه مرد....صدام بلند شد ک کوک اومد طرفم تا بغلم کنه اما پسش زدم و با داد گفتم:میخواست...کمکم کنه ...درمورد مادرم بهم بگه ... درمورد دا...داشم
انقد با سوز اشک میریختم هق میزدم ک نگاه با ترحم مردم و میتونستم تشخیص بدم ...اما اینا اصلا برام مهم نبود ...
با تمام وجودم اشک میریختم....کوک دوباره سعی کرد بغلم کنه ک اینبار اروم توی بغلش فرو رفتم و گریه کردم ...تا جایی ک چشمم سیاهی رفت ...بی جون روی صندلی های بیمارستان نشسته بودم ..منتظر کوک بودم تا از کافی تری بیمارستان بیرون بیاد...فکرم پیش حرفای اون پیر زن بود و جسمم روی صندلی بیمارستان ..با قرار گرفتن اب جلوی صورتم نگام و دادم به کوک ک بالای سرم وایستاده بود ..ابو از دستش گرفتم و ازش خوردم تا این بغض لعنتی و قورت بدم...با اسرار های زیاد کوک یکم کیک بزور به خوردم داد...ک اصلا میلم نبود بخوردم...
با صدای گرفته لب زدم:خانوادش کجا رفتن
کوک:رفتن واسه مراسم تدفینش اماده بشن ..فردائه
ا/ت:ماهم میریم..
کوک:اشتباه نکن نمیریم...حالت خوب نیست...
ا/ت:کوک نمی...
وسط حرفم پرید و گفت:اگه یکم به فکر حاله بچتی بهتره دور این مراسم و خط بکشی...
اولین بار بود ک اینقد جدی حرف زد و منم اونقدر جون نداشتم باهاش کل کل کنم...برای همین دیگ چیزی نگفتم...
ساعت نزدیکای هفت شب بود ک رسیدیم دم در عمارت ...هر دو پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم ...حالم بدجور گرفته بود دلم نیمخواست با کسی حرف بزنم ...دلم فقط گریه میخواست ...خونه واسه مهمونی امشب تمیز شده بود و کلی تداریک روی میز چیده شده بود ..خواستم برم سمت پله ها ک کوک دستم و گرفت ... برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم ..
ک یه جعبه داد دستم :مثل اینکه اینو یادت رفته...
اورم لب باز کرد و گفت:بهم اطمینان کن برادرت پیشته...حسش میکنم اون بهت نزدیکه....اما
سرفه های مکررش نمیزاشت متوجع حرفش بشم ...دوباره شدت سرفه هاش بالا رفت و لیوان اب و بهش نزدیک کردم ک کمی ازش خورد و حالش بهتر شد ...نمیخواستم اذیت بشه و از اونور میخواستم به حرفاش ادامه بده شاید چیزی دستگیرم شد !
پیر زن بی رمق ادامه :اما...یه نشونه برات دارم
پر امید بهش زل زدم ک ادامه داد:پشت کتف برادرت یه خاله هست ...یه بار وقتی لباسشو عوض کردم متوجه شدم...اما درست یادم نیست ک سمت چپش بود یا....
پر از سرفع و با زور گفت:راست..
سرفه هاش شدت گرفت و انبار نتونستم سر جام وایستم
مجبور شدم سریع دکتر و صدا کنم اما قبل از رسیدن دکتر صدای بوق یکنواخت دستگاه توی مغزم اکو شد ....تمام جون از پام رفت و قبل از اینکه بیافتم یه دست محکم گرفتم و صدای های مبهم ک اسمم و صدا میزد و شنیدم ک بعد از چند مین کاملا قطع شد....
اروم پلکام و از هم باز کردم و اطراف نگاه کردم ..بوی الکل نشون میداد هنوز توی بیمارستانم ...با دیدن رد سیم متوجه سرم توی دستم شدم ...از جام بلند شدم و سرم و کندم ک خون از دستم جاری شد...قبل از اینکه از اتاق برم بیرون ..یه پرستار جلومو گرفت:کجا میری عزیزم ...حالت هنوز سر جاش نیومده...
ا/ت:میخوام برم ....حالم خوبه...
پرستار:عزیزم یکم مراعات کن ... نمیدونی شوهرت حالتو دید چه بلبشویی توی بیمارستان راه انداخت...
شوهرم؟.....تهیونگگگ...اینجا...فک نکنم ...نکنه منظورش کوکه...کوک !...شوهرم؟....بدون توجه به چرت و پرت های پرستار از اتاق زدم بیرون ک کوک و دیدم نشسته روی صندلی و سرشو به دیوار تکیه دادم و چشماش بستس...رفتم سمتش ک با صدای پام چشماش و باز کرد و من و ک دید سریع از جاش بلند شد ...
کوک:ببینم حالت خوبه...
دست گذاشت روی پیشونیم :تب نداری ...ضعف چی؟
ا/ت:کوک...حالم خوبه ...چرا انقدر دستپاچه شدی...
نفسشو کلافه داد بیرون و گفت: احمق جون باید حواسم باشه چیزیت نشه...
بی توجه گفتم:اون خانومه چی شد....حالش خوب شد ن...
نگاشو داد به یه جایی دیگ ک باز سوال کردم ...اینبار گفت:فوت کرد ...الانم سردخونس....
با شنیدن حرفش انگار اب یخ روم خالی کردن رو بهش گفتم:دوروغ میگی دیگ ن....حالش خوبه....داری مسخره بازی در میاری...
کلافه تر از همیشه پلکشو روی هم فشار داد و گفت: ا/ت ...جدیم....ایشون مردمن
بی هوا زدم زیر گریه ....دلم بدجور گرفته بود ...از اینکه اخرین کسی ک از مادرم خاطره داشت و از دست دادم ....از اینکه یکی جلوی چشمم جون داد ...الان خیلی راحت میگه مرد....صدام بلند شد ک کوک اومد طرفم تا بغلم کنه اما پسش زدم و با داد گفتم:میخواست...کمکم کنه ...درمورد مادرم بهم بگه ... درمورد دا...داشم
انقد با سوز اشک میریختم هق میزدم ک نگاه با ترحم مردم و میتونستم تشخیص بدم ...اما اینا اصلا برام مهم نبود ...
با تمام وجودم اشک میریختم....کوک دوباره سعی کرد بغلم کنه ک اینبار اروم توی بغلش فرو رفتم و گریه کردم ...تا جایی ک چشمم سیاهی رفت ...بی جون روی صندلی های بیمارستان نشسته بودم ..منتظر کوک بودم تا از کافی تری بیمارستان بیرون بیاد...فکرم پیش حرفای اون پیر زن بود و جسمم روی صندلی بیمارستان ..با قرار گرفتن اب جلوی صورتم نگام و دادم به کوک ک بالای سرم وایستاده بود ..ابو از دستش گرفتم و ازش خوردم تا این بغض لعنتی و قورت بدم...با اسرار های زیاد کوک یکم کیک بزور به خوردم داد...ک اصلا میلم نبود بخوردم...
با صدای گرفته لب زدم:خانوادش کجا رفتن
کوک:رفتن واسه مراسم تدفینش اماده بشن ..فردائه
ا/ت:ماهم میریم..
کوک:اشتباه نکن نمیریم...حالت خوب نیست...
ا/ت:کوک نمی...
وسط حرفم پرید و گفت:اگه یکم به فکر حاله بچتی بهتره دور این مراسم و خط بکشی...
اولین بار بود ک اینقد جدی حرف زد و منم اونقدر جون نداشتم باهاش کل کل کنم...برای همین دیگ چیزی نگفتم...
ساعت نزدیکای هفت شب بود ک رسیدیم دم در عمارت ...هر دو پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم ...حالم بدجور گرفته بود دلم نیمخواست با کسی حرف بزنم ...دلم فقط گریه میخواست ...خونه واسه مهمونی امشب تمیز شده بود و کلی تداریک روی میز چیده شده بود ..خواستم برم سمت پله ها ک کوک دستم و گرفت ... برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم ..
ک یه جعبه داد دستم :مثل اینکه اینو یادت رفته...
۱۹۸.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.