the trust
part 13
یوجین: خب بچه ها میخوام یه چیزی بهتون بگم همتون بشینید
هجین: هممون نشستیم و منتظر به عمو نگاه کردیم
یوجین: تهیونگ و جونگکوک که میدونن همه چیو براشون از همون روز که از امریکا اومدم رو توضیح دادم تا به اتفاقات امروز من...واقعا معذرت میخوام که نتونستم مراقبتون باشم * اخرش رو با بغض گفت
جییون: از حرف های عمو بخوام درست بگم دایی اشکایی که توی چشمم جا گرفته بودن دیدم رو تار کرده بودن
هجین: اشکای من ناخواسته شروع به ریختن کردن نمیدونستم به حس اون لحظه باید میگفتم خوشحای یا حسرت حسرت اینکه یکی رو داشتیم مراقبمون باشه ولی پیشمون نبوده
یوجین: درکتون میکنم اگه نتونین منو ببخشین
جییون: نتونیم ببخشبم چرا چرا نتونیم شما که تقصیری ندارید
هجین: یادمه مادرم همیشه میگفت دایی شما ادم خیلی خوب و مهربونیه و خیلی دوستون داره همیشه برام سوال بود که چرا دایم نمیومد دیدنمون یا چرا زنگ نمیزد تا اینکه یه روز به طور اتفاقی مکالمه مامان بابام روشنیدم و فهمیدم بابام این اجازه رو نمیده مامانم اون روز به بابام گفت که یه روزی همراه شما با منو جییون برای همیشه از اون خونه میره ولی اون * گریش شدت گرفت
اون دقیقا دو روز بعد از اون حرفا مامانم رو کشت
جیبون: درسته مامان همیشه میگفت عموی شما چهار تا پسر داره یه روز با پسراش میاد و هر سه مارو میبره و راحت میشیم
یوجین: با حرفاشون قلبم تیر کشید نفسم بند اومد واشکام سرازیر شد درست بود اون روز که من از امریکا اومدم قرار بود خواهرم رو ببرم ولی چرا هیچوقت از وجود دختراش چیزی بهم نگفت اونطوری حداقل جییون و هجین رو میبردم و همینطوری که از جونگکوک و تهیونگ مراقبت کردم از اون دوتا هم مراقبت میکردم من وقتی به خواهرم قول دادم میبرمش هم تهیونگ و هم جونگکوک رو داشتم اون ها نوجوون بودن و تمام تمرکز شون روی درسشون بود ولی بعد از اون اتفاق با اینکه یکی شون رشته کامپیوتری و اون یکی پزشکی قبول شد تبدیل به مافیا شدن و من باعث نابود شدن زندگی هر دوشون شدم ولی دیگه نمیزارم هیچکدوم از این چهار نفر اسیب ببینن
جییون: عمو اومد وسط منو هجین نشست و بغلمون کرد و سرمونو بوسید و گفت
یوجین: قول میدم مراقبتون باشم
*۲ ساعت بعد
بوجین: خب بچه ها همتون از قضیه ازدواج خبر دارید و منم میدونم همدیگر رو دوست دارید
هجین: بعد از اینکه دایی گفت میدونم همیدیگر رو دوست دارید اب پرید تو گلوم شروع به سرفه کردم
جونگکوک: اروم زدم پشت هجین که سرفش بند اومد
یوجین: خوبی
هجین: بله دایی
یوجین: خب پس بعد از غذاتون برید حاضر شید و برای مهمونی که هم میخوام به عنوان خواهر زادم و هم به عنوان عروسام معرفیتون کنم خرید کنید
جییون: چشم
*بعد از حاضر شدن
اسلاید ۱ لباس جییون
اسلاید ۲ لباس هجین
یوجین: خب بچه ها میخوام یه چیزی بهتون بگم همتون بشینید
هجین: هممون نشستیم و منتظر به عمو نگاه کردیم
یوجین: تهیونگ و جونگکوک که میدونن همه چیو براشون از همون روز که از امریکا اومدم رو توضیح دادم تا به اتفاقات امروز من...واقعا معذرت میخوام که نتونستم مراقبتون باشم * اخرش رو با بغض گفت
جییون: از حرف های عمو بخوام درست بگم دایی اشکایی که توی چشمم جا گرفته بودن دیدم رو تار کرده بودن
هجین: اشکای من ناخواسته شروع به ریختن کردن نمیدونستم به حس اون لحظه باید میگفتم خوشحای یا حسرت حسرت اینکه یکی رو داشتیم مراقبمون باشه ولی پیشمون نبوده
یوجین: درکتون میکنم اگه نتونین منو ببخشین
جییون: نتونیم ببخشبم چرا چرا نتونیم شما که تقصیری ندارید
هجین: یادمه مادرم همیشه میگفت دایی شما ادم خیلی خوب و مهربونیه و خیلی دوستون داره همیشه برام سوال بود که چرا دایم نمیومد دیدنمون یا چرا زنگ نمیزد تا اینکه یه روز به طور اتفاقی مکالمه مامان بابام روشنیدم و فهمیدم بابام این اجازه رو نمیده مامانم اون روز به بابام گفت که یه روزی همراه شما با منو جییون برای همیشه از اون خونه میره ولی اون * گریش شدت گرفت
اون دقیقا دو روز بعد از اون حرفا مامانم رو کشت
جیبون: درسته مامان همیشه میگفت عموی شما چهار تا پسر داره یه روز با پسراش میاد و هر سه مارو میبره و راحت میشیم
یوجین: با حرفاشون قلبم تیر کشید نفسم بند اومد واشکام سرازیر شد درست بود اون روز که من از امریکا اومدم قرار بود خواهرم رو ببرم ولی چرا هیچوقت از وجود دختراش چیزی بهم نگفت اونطوری حداقل جییون و هجین رو میبردم و همینطوری که از جونگکوک و تهیونگ مراقبت کردم از اون دوتا هم مراقبت میکردم من وقتی به خواهرم قول دادم میبرمش هم تهیونگ و هم جونگکوک رو داشتم اون ها نوجوون بودن و تمام تمرکز شون روی درسشون بود ولی بعد از اون اتفاق با اینکه یکی شون رشته کامپیوتری و اون یکی پزشکی قبول شد تبدیل به مافیا شدن و من باعث نابود شدن زندگی هر دوشون شدم ولی دیگه نمیزارم هیچکدوم از این چهار نفر اسیب ببینن
جییون: عمو اومد وسط منو هجین نشست و بغلمون کرد و سرمونو بوسید و گفت
یوجین: قول میدم مراقبتون باشم
*۲ ساعت بعد
بوجین: خب بچه ها همتون از قضیه ازدواج خبر دارید و منم میدونم همدیگر رو دوست دارید
هجین: بعد از اینکه دایی گفت میدونم همیدیگر رو دوست دارید اب پرید تو گلوم شروع به سرفه کردم
جونگکوک: اروم زدم پشت هجین که سرفش بند اومد
یوجین: خوبی
هجین: بله دایی
یوجین: خب پس بعد از غذاتون برید حاضر شید و برای مهمونی که هم میخوام به عنوان خواهر زادم و هم به عنوان عروسام معرفیتون کنم خرید کنید
جییون: چشم
*بعد از حاضر شدن
اسلاید ۱ لباس جییون
اسلاید ۲ لباس هجین
۶.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.