دفتر خاطرات پارت بیست و هشت
قسمت بیست و هشتم
_ نه نه تو ترکم میکنی لطفا از پیشم جم نخور.
موهای لختشو از روی پیشونیش کنار زدم، دلم میخواست تمام صورتشو میبوسیدم،جیمین شروع کرد به نواز کمرم، خم شد و بوسه کوتاهی روی لبم گذاشت، لباش ممباس لبام بود، توی همون حالت گفت.
جیمین: من هیچ وقت ترکت نمیکنم.
دست ازادشو گذاشت روی قلبم
جیمین: من همیشه توی قلبت زندم
میترسیدم همه اینا به خواب شیرین باشه، دلم نمیخواست این یه رویا باشه ،سعی کردم بخاطر پسر روبه روم به نگرانیم خاتمه بدم، لب هامون بهم نزدیک شد و تو هم قفل شد، انگار اولین بار بود که داریم همو میبوسیم، بوسمون یه بوسه معمولی نبود، پر از دلتنگی، پر از عشق، پر از دوری، همه وجودم پر از احساس آرامش و لذت بود، ازش جدا شدم اینبار چشماشو که برا جذاب ترین پدیده دنیا بود رو بوسیدم، لبخندی زد ،سرمو گذاشتم روی سینش، دلم میخواست صدای قلبشو بشنوم، چشمامو بستم و به زیباترین موسیقی دنیا گوش دادم، صدای قلب عشقم.
جیمین: هیزل من باید برم زیاد وقت ندارم.
یعنی چی چرا میخواست بره؟!، اصلا کجا بره ، به چشماش نگاه کردم.
_چرا میخوای بری کجا بری؟
گریم گرفته بود، خم شد و اولین اشکی که از چشمم ریخت رو بوسید
جیمین:گریه نکن خوشگلم
_نمیخوام ترکم نکن من تحمل دوریتو ندارم.
ازم جدا شدم و از جاش بلند شد، ام ا من توان بلند شدن رو نداشتم انگار مثل آهن کوچیک بودم که چسبیده بود به یک آهن روبا بزرگ، جیمین پشتش به من بود، دستمو بلند کردم و گفتم
_ لطفا دستمو بگیر بزار منم باهات بیام.
با قدمای آروم داشت ازم دور میشید
جیمین: نمیتونم ببرمت خدافظ بدون که من همیشه دوستت دارم.
داشت دور دورتر میشید.....با وحشت چشمامو باز کردم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، قلبم درد میکرد، نمیتونستم نفس بکشم، انکار نفس کشیدن از یادم رفته بود، سعی کردم نفس بکشم ولی نمیتونستم، با کمک دسته کمد از جام بلند شدم،دستمپ بردم سمت دیوار و با کمکش به سمت آشپزخونه به راه افتادم،،،،با خوردن لیوان آب نفسم اومده بود سرجاش، نشینم پیشت میز و به خوابی که با واقعیت مو نمیزد فکر کردم، با رفتنش اشک تو چشمام جمع شد، با زنگ خوردن گوشیم اشکامو پس زدم، به صفحش نگاه کردم میا بود، نفس عمیقی کشیدم و تماسو وصل کردم
_ الو.
صدای شادش از پشت گوشی پیچید تو گوشم
میا: سلام هیزل جونی خوبی.
_ اره خودت چطوری، جونگکوک چطوره؟.
خندید و با ذوق گفت
میا: هر دوتامون خوبیم البته بگم هر سه تامون.
با لحن متعجب گفتم
_ هر سه تاتون؟
میا: وای هیزل من حاملم.
براش خیلی خوشحال بودم، اون مامان خوبی برای بچه های میشید.
_ تبریک میگم مامان کوچولو.
میا: خب چخبرا
یاد جیمین افتادم که ازم کلی بچه میخواست
« جیمین: خانمم گفته باشم من نه تا بچه میخوام.
با تعجب و خنده گفتم
_ نه تا چخبره مگه میخوای تیم فوتبال بزنی؟
دستشو انداخت پشت گردنم و منو به خودش نزدیک تر کرد
جیمین: اوم فکر خوبیه یه چندتا تعویضی هم لازمه پس جمع کل من بیست و چهارتا بچه میخوام.
خوشبختانه میخندیدم
_ من نمیارم
ازش فاصله گرفتم و شروع کردم به دویدن، اونم با خنده دنبالم میدوید.
جیمین: تو بی جا میکنی من بچه میخوام
برگشتم سمتش و زبونمو براش درآوردم
_ نوچ من خودم بچم منو بزرگ کنی شاهکار کردی»
با یاد اون زمان زدم زیر گریه، میا با نگرانی گفت
میا:چی شده هیزل؟
بی هوا گفتم
_ یاد جیمین افتادم اون عاشق بچه ها بود.
لحن میا غمگین شد و با ناراحتی گفت
میا: من متسفام
_میا من حالم خوب نیست خیلی خوشحالم برات فعلا
گوشیو قطع کردم، نشستم روی زمین
فلش بک
خبر نامزدی میا و کوک بهمون رسیده بود، خیلی خوشحال بودم، میتونستم توی مراسم جیمین رو ببینم پس بهتر بود یه لباس میپوشیدم تا بهش سیلی بزنه بله همینو میخواستم، هرچی لباسامو زیر رو میکرد ولی چیزی مد نظرم نمیرسید، بین لباسا نشستم و خیره به دیوار روبه روم شد
_ حالا من چی بپوشم
زنگ زدم به میا تو یه لحظه گوشیشو برداشت بدون معطلی گفتم
_ الو میا من لباس ندارم اگه میخوای تو مراسمت شرکت کنم بهم پول بده تا برای خودم لباس بخرم.
بدون شنیدن حرف های اضافی و بهونه های گوشیو قطع کردم، خب لباس هم جور شد از جام بلند شدم و نگاهی به خودم از اینه قدی انداختم.
_ وای چه دختر خوشگلی میبینم، این دختر خوشگله کیه؟
با باز شدن در اتاقم سرمو برگردوندم
+ دختره بی همه چیز من امروز صبح اتاقتو مرتب کردم لباساتو جمع کن
با کفگیر توی دستش یکی خوابوند روی کمر، جیغم دراومد
_ وای مامان چرا میزنی
+ اگه یکم آدم بودی یکی عاشقت میشد
پوکر انگاهمو از مامانم گرفتم
_ من به کسی افتخار نمیدم تا عاشقم بشه.
خنده ی شیطانی سر دادم
+ رو آب بخندی لباساتو جمع کن.
کمرمو خم کردم و لباسامون مچاله ریختم تو کمد
+ خجالت میکشم بگم تو دختر منی
با گفتن حرفش از اتاق خارج شد.
پایان پارت
_ نه نه تو ترکم میکنی لطفا از پیشم جم نخور.
موهای لختشو از روی پیشونیش کنار زدم، دلم میخواست تمام صورتشو میبوسیدم،جیمین شروع کرد به نواز کمرم، خم شد و بوسه کوتاهی روی لبم گذاشت، لباش ممباس لبام بود، توی همون حالت گفت.
جیمین: من هیچ وقت ترکت نمیکنم.
دست ازادشو گذاشت روی قلبم
جیمین: من همیشه توی قلبت زندم
میترسیدم همه اینا به خواب شیرین باشه، دلم نمیخواست این یه رویا باشه ،سعی کردم بخاطر پسر روبه روم به نگرانیم خاتمه بدم، لب هامون بهم نزدیک شد و تو هم قفل شد، انگار اولین بار بود که داریم همو میبوسیم، بوسمون یه بوسه معمولی نبود، پر از دلتنگی، پر از عشق، پر از دوری، همه وجودم پر از احساس آرامش و لذت بود، ازش جدا شدم اینبار چشماشو که برا جذاب ترین پدیده دنیا بود رو بوسیدم، لبخندی زد ،سرمو گذاشتم روی سینش، دلم میخواست صدای قلبشو بشنوم، چشمامو بستم و به زیباترین موسیقی دنیا گوش دادم، صدای قلب عشقم.
جیمین: هیزل من باید برم زیاد وقت ندارم.
یعنی چی چرا میخواست بره؟!، اصلا کجا بره ، به چشماش نگاه کردم.
_چرا میخوای بری کجا بری؟
گریم گرفته بود، خم شد و اولین اشکی که از چشمم ریخت رو بوسید
جیمین:گریه نکن خوشگلم
_نمیخوام ترکم نکن من تحمل دوریتو ندارم.
ازم جدا شدم و از جاش بلند شد، ام ا من توان بلند شدن رو نداشتم انگار مثل آهن کوچیک بودم که چسبیده بود به یک آهن روبا بزرگ، جیمین پشتش به من بود، دستمو بلند کردم و گفتم
_ لطفا دستمو بگیر بزار منم باهات بیام.
با قدمای آروم داشت ازم دور میشید
جیمین: نمیتونم ببرمت خدافظ بدون که من همیشه دوستت دارم.
داشت دور دورتر میشید.....با وحشت چشمامو باز کردم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، قلبم درد میکرد، نمیتونستم نفس بکشم، انکار نفس کشیدن از یادم رفته بود، سعی کردم نفس بکشم ولی نمیتونستم، با کمک دسته کمد از جام بلند شدم،دستمپ بردم سمت دیوار و با کمکش به سمت آشپزخونه به راه افتادم،،،،با خوردن لیوان آب نفسم اومده بود سرجاش، نشینم پیشت میز و به خوابی که با واقعیت مو نمیزد فکر کردم، با رفتنش اشک تو چشمام جمع شد، با زنگ خوردن گوشیم اشکامو پس زدم، به صفحش نگاه کردم میا بود، نفس عمیقی کشیدم و تماسو وصل کردم
_ الو.
صدای شادش از پشت گوشی پیچید تو گوشم
میا: سلام هیزل جونی خوبی.
_ اره خودت چطوری، جونگکوک چطوره؟.
خندید و با ذوق گفت
میا: هر دوتامون خوبیم البته بگم هر سه تامون.
با لحن متعجب گفتم
_ هر سه تاتون؟
میا: وای هیزل من حاملم.
براش خیلی خوشحال بودم، اون مامان خوبی برای بچه های میشید.
_ تبریک میگم مامان کوچولو.
میا: خب چخبرا
یاد جیمین افتادم که ازم کلی بچه میخواست
« جیمین: خانمم گفته باشم من نه تا بچه میخوام.
با تعجب و خنده گفتم
_ نه تا چخبره مگه میخوای تیم فوتبال بزنی؟
دستشو انداخت پشت گردنم و منو به خودش نزدیک تر کرد
جیمین: اوم فکر خوبیه یه چندتا تعویضی هم لازمه پس جمع کل من بیست و چهارتا بچه میخوام.
خوشبختانه میخندیدم
_ من نمیارم
ازش فاصله گرفتم و شروع کردم به دویدن، اونم با خنده دنبالم میدوید.
جیمین: تو بی جا میکنی من بچه میخوام
برگشتم سمتش و زبونمو براش درآوردم
_ نوچ من خودم بچم منو بزرگ کنی شاهکار کردی»
با یاد اون زمان زدم زیر گریه، میا با نگرانی گفت
میا:چی شده هیزل؟
بی هوا گفتم
_ یاد جیمین افتادم اون عاشق بچه ها بود.
لحن میا غمگین شد و با ناراحتی گفت
میا: من متسفام
_میا من حالم خوب نیست خیلی خوشحالم برات فعلا
گوشیو قطع کردم، نشستم روی زمین
فلش بک
خبر نامزدی میا و کوک بهمون رسیده بود، خیلی خوشحال بودم، میتونستم توی مراسم جیمین رو ببینم پس بهتر بود یه لباس میپوشیدم تا بهش سیلی بزنه بله همینو میخواستم، هرچی لباسامو زیر رو میکرد ولی چیزی مد نظرم نمیرسید، بین لباسا نشستم و خیره به دیوار روبه روم شد
_ حالا من چی بپوشم
زنگ زدم به میا تو یه لحظه گوشیشو برداشت بدون معطلی گفتم
_ الو میا من لباس ندارم اگه میخوای تو مراسمت شرکت کنم بهم پول بده تا برای خودم لباس بخرم.
بدون شنیدن حرف های اضافی و بهونه های گوشیو قطع کردم، خب لباس هم جور شد از جام بلند شدم و نگاهی به خودم از اینه قدی انداختم.
_ وای چه دختر خوشگلی میبینم، این دختر خوشگله کیه؟
با باز شدن در اتاقم سرمو برگردوندم
+ دختره بی همه چیز من امروز صبح اتاقتو مرتب کردم لباساتو جمع کن
با کفگیر توی دستش یکی خوابوند روی کمر، جیغم دراومد
_ وای مامان چرا میزنی
+ اگه یکم آدم بودی یکی عاشقت میشد
پوکر انگاهمو از مامانم گرفتم
_ من به کسی افتخار نمیدم تا عاشقم بشه.
خنده ی شیطانی سر دادم
+ رو آب بخندی لباساتو جمع کن.
کمرمو خم کردم و لباسامون مچاله ریختم تو کمد
+ خجالت میکشم بگم تو دختر منی
با گفتن حرفش از اتاق خارج شد.
پایان پارت
۲۳.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲