درخواستی..
سناریو..وقتی رفتی بار اما فقط 13 سالت بود..
چانگبین..
با دوستات اومده بودی بار ..جواب امتحانتت اومده بود..و برای جشن گرفتن با دوستات به بار رفته بودی..از ماردت به هزار بدبختی اجازه گرفته بودی..و خوبی این اتفاق این بود که
همون روز که دوستت دعوتت کرده بود برادرت به یک شام کاری رفته بود
وارد بار شدین..رستوران همراه بار بود پس افراد های زیادی اونجا بودن
دوستت برای همتون ابجو سفارش داده بود
بعد از ساعت ها تفریح
تو احساس حالت تهوه کردی..حدس میزدی.. بخاطر الکل باشه سمت دستشویی رفتی و بعد از اینکه محتویات معدت رو خالی کردی و دست و صورتت رو شستی
سرت رو بالا اوردی و به ایینه خیره شدی
همین که به اینه خیره شده بودی..از ترس جیغی کشیدی..برادرت پشته سرت وایساده بود
-چ..
دستت رو گرفت و سریع از اون مکان بیرون اوردت و سوار ماشینت کرد
بعد از اینکه خودش هم سوار شد عصبی بهت نگاه کرد
-این جا چه غلطی میکنی..
-تو چی..تو الان باید سر جلست باشی
-شام کاری من همینجا بود..این رو ولش کن..اینجا چه غلطی میکنی..
-خ..خب یک جشن دوستانه بود
-ا.ت اعصاب منو خورد نکن ..تو 13 سالته اینجور جاها چیکر داری..اصلا مامان..
-خبر داره..ازش اجازه گرفتم..
چانگبین نگاهش رو به جاده داد و ماشین رو استارت زد
-خودم میدونم تو خونه چیکارت کنم..1 ماه حق بیرون رفتن از خونه رو نداری
-داداش..
فریادی زدی که اون هم صداش رو بلند کرد
-تو هنوز بچه ایی..بچگیت رو بکن..از تابستونت لذت ببر..تو..تو اینجور جاها چیکار داری..
-اوفف
-دهنتو ببند ا.ت..گوشیت..گوشیت رو بهم بده
-یاا داداش..
-اعصابمو خورد نکن..
دستش رو طفرفت دراز کرد که گوشی رو تو کف دستش گذاشتی..
-به..مامان بابا نمیگی که..ا..ابجو خوردم
-نه نمیگم..
لبخندی زدی و به روبه روت خیره شدی..
هانورا
چانگبین..
با دوستات اومده بودی بار ..جواب امتحانتت اومده بود..و برای جشن گرفتن با دوستات به بار رفته بودی..از ماردت به هزار بدبختی اجازه گرفته بودی..و خوبی این اتفاق این بود که
همون روز که دوستت دعوتت کرده بود برادرت به یک شام کاری رفته بود
وارد بار شدین..رستوران همراه بار بود پس افراد های زیادی اونجا بودن
دوستت برای همتون ابجو سفارش داده بود
بعد از ساعت ها تفریح
تو احساس حالت تهوه کردی..حدس میزدی.. بخاطر الکل باشه سمت دستشویی رفتی و بعد از اینکه محتویات معدت رو خالی کردی و دست و صورتت رو شستی
سرت رو بالا اوردی و به ایینه خیره شدی
همین که به اینه خیره شده بودی..از ترس جیغی کشیدی..برادرت پشته سرت وایساده بود
-چ..
دستت رو گرفت و سریع از اون مکان بیرون اوردت و سوار ماشینت کرد
بعد از اینکه خودش هم سوار شد عصبی بهت نگاه کرد
-این جا چه غلطی میکنی..
-تو چی..تو الان باید سر جلست باشی
-شام کاری من همینجا بود..این رو ولش کن..اینجا چه غلطی میکنی..
-خ..خب یک جشن دوستانه بود
-ا.ت اعصاب منو خورد نکن ..تو 13 سالته اینجور جاها چیکر داری..اصلا مامان..
-خبر داره..ازش اجازه گرفتم..
چانگبین نگاهش رو به جاده داد و ماشین رو استارت زد
-خودم میدونم تو خونه چیکارت کنم..1 ماه حق بیرون رفتن از خونه رو نداری
-داداش..
فریادی زدی که اون هم صداش رو بلند کرد
-تو هنوز بچه ایی..بچگیت رو بکن..از تابستونت لذت ببر..تو..تو اینجور جاها چیکار داری..
-اوفف
-دهنتو ببند ا.ت..گوشیت..گوشیت رو بهم بده
-یاا داداش..
-اعصابمو خورد نکن..
دستش رو طفرفت دراز کرد که گوشی رو تو کف دستش گذاشتی..
-به..مامان بابا نمیگی که..ا..ابجو خوردم
-نه نمیگم..
لبخندی زدی و به روبه روت خیره شدی..
هانورا
۱۷.۵k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.