↓★[ʀᴍ]★↑
↓★[ʀᴍ]★↑
#تکپارتی_عاشقانه
[وقتی هم استادت بود و هم همسرت..]
با خشم به استادی که روبهروش بود خیره شد
با حرص و عصبانیت جواب داد
آملیآ :این سوال رو بلد نیستم استاد
طبق معمول دوباره استاد سرکلاس همون سوالی که بلد نبود رو پرسید...
میدونست بعداز کلاس چه بلایی سر استاد یا همسرش بیاره!..
/././.
سکوت کل فضای ماشین رو پر کرده بود..
از جدیت همسرش ترسید!
سرفه ای کرد که نگاه همسرش بهش افتاد
نامجون :حالت خوبه؟! آب میخوای؟
پس عصبانی نیست!
وقت غر زدنه..نگاهی به همسرش کرد و لب زد
آملیآ :چرا دقیقا همون سوالی که بلد نبودم رو ازم پرسیدی؟
و با ناراحتی لب زد
آملیآ :انگار نه انگار خودت هم میدونستی توش خوب نبودم...
دستای آملیآ رو گرفت و بو*سه ای روش کاشت
و لبخند لب زد
نامجون :خودت میدونی عزیزم...همه بچه ها میدونن منو تو باهمیم
ادامه داد
نامجون : و دوست ندارم چون همسرتم بخاطر این فکر کنن درسات خوبه
دستای آملیآ رو محکم تو دستاش فشرد و لب زد
نامجون :من که میدونم چقدر درسات عالیه..فقط چندجایی رو اشکال داری
ادامه داد
نامجون :البته..عادیه!
با لبخند به همسرش خیره شد و لب زد
آملیآ :پس قول بده برای جبران کردنش ببریم ساحل!..
بو*سه ای رو لب های آملیآ کاشت و لب زد
نامجون :حتما دخترکوچولوم!..
به ساحل رسیدند..دست های همسرش رو تو دست های خودش قفل کرد و با لبخند به طرف ساحل میرفتند..
روی شن های ساحل نشستند و شروع به حرف زدن کردن!
بعداز چند دقیقه هردو ساکت شدند و به صدای امواج دریا گوش میدادند!
امواج دریا روحشون رو آرامش میداد...
دخترش رو تو بغلش گرفت و به دریا خیره شدند...
آرام بود..مانند زندگی آن دو....
قشنگ شد؟🥲🤌🏻
ببخشید اگه بد بود🌚🫶🏻
#تکپارتی_عاشقانه
[وقتی هم استادت بود و هم همسرت..]
با خشم به استادی که روبهروش بود خیره شد
با حرص و عصبانیت جواب داد
آملیآ :این سوال رو بلد نیستم استاد
طبق معمول دوباره استاد سرکلاس همون سوالی که بلد نبود رو پرسید...
میدونست بعداز کلاس چه بلایی سر استاد یا همسرش بیاره!..
/././.
سکوت کل فضای ماشین رو پر کرده بود..
از جدیت همسرش ترسید!
سرفه ای کرد که نگاه همسرش بهش افتاد
نامجون :حالت خوبه؟! آب میخوای؟
پس عصبانی نیست!
وقت غر زدنه..نگاهی به همسرش کرد و لب زد
آملیآ :چرا دقیقا همون سوالی که بلد نبودم رو ازم پرسیدی؟
و با ناراحتی لب زد
آملیآ :انگار نه انگار خودت هم میدونستی توش خوب نبودم...
دستای آملیآ رو گرفت و بو*سه ای روش کاشت
و لبخند لب زد
نامجون :خودت میدونی عزیزم...همه بچه ها میدونن منو تو باهمیم
ادامه داد
نامجون : و دوست ندارم چون همسرتم بخاطر این فکر کنن درسات خوبه
دستای آملیآ رو محکم تو دستاش فشرد و لب زد
نامجون :من که میدونم چقدر درسات عالیه..فقط چندجایی رو اشکال داری
ادامه داد
نامجون :البته..عادیه!
با لبخند به همسرش خیره شد و لب زد
آملیآ :پس قول بده برای جبران کردنش ببریم ساحل!..
بو*سه ای رو لب های آملیآ کاشت و لب زد
نامجون :حتما دخترکوچولوم!..
به ساحل رسیدند..دست های همسرش رو تو دست های خودش قفل کرد و با لبخند به طرف ساحل میرفتند..
روی شن های ساحل نشستند و شروع به حرف زدن کردن!
بعداز چند دقیقه هردو ساکت شدند و به صدای امواج دریا گوش میدادند!
امواج دریا روحشون رو آرامش میداد...
دخترش رو تو بغلش گرفت و به دریا خیره شدند...
آرام بود..مانند زندگی آن دو....
قشنگ شد؟🥲🤌🏻
ببخشید اگه بد بود🌚🫶🏻
۷۸۹
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.