صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت10
از زبان دازای]
"کجا داریم میریم؟"
بدون ـه اینکه نگاش کنم گفتم: بیمارستان.
سرشو کج کرد ـو سوالی نگام کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: خودت میفهمی.
سری تکون داد ـو از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کرد.
"من به کمک ـه تو نیازی نداشتم"
اخمی کردم ـو گفتم: مگه کار ـه بدی کردم که برات اسپری گرفتم؟
دستاشو مشت کرد ـو ژاکتی که پوشیده بود ـو اسپری ـو داد دستم ـو از پیشم رفت.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: هی چویا یه لحظه صبر کن!
به حرفم اهمیتی نداد.
سمتش دوییدم ـو دستشو گرفتم ـو گفتم: یه لحظه صبر کن.
سمتم برگشت ـو با اخم نگام کرد.
دستمو رو سرم گذاشتم ـو با لبخند ـه کجی گفتم: خوب راستش تو گفتی که... که جایی برای رفتن نداری میتونی امشب خونه ی.. خونه ی من بمونی.
روشو اونور کرد ـو سری تکون داد.
لبخندی زدم ـو ژاکت ـو دور ـش پیچیدم ـو اسپری ـو دستش دادم ـو گفتم: اسپری ـتو بزن ـو بیا، امروز باید بریم مدرسه دیرمون میشه.
سری تکون داد ـو اسپری ـو داخل ـه دهنش گذاشت ـو دو پیس زد.
به ساعت ـم نگاه کردم ـو... چی؟؟؟!
ساعت 07:50 دقیقه ـس!!
سوار ـه ماشین شدم ـو منتظر موندم تا چویا هم بیاد.
ماشین ـو روشن کردم ـو پامو رو پدال ـه گاز فشار دادم.
ازش پرسیدم: لباس ـتو میخوای چیکار کنی؟
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو بعد از چند دقیقه داخل ـه کاغذ چیزی نوشت ـو بهم نشون داد:
"یونیفرم ـه زمستونی ـم تو اجاره خونه جا مونده میتونم اونو بپوشم."
سری تکون دادم ـو گفتم: ادرس ـه خونه ـت کجاس؟
گذر زمان]
"من خودم میرم ـو لباس فرم ـم ـو میارم"
"باشه" ای گفتم ـو به ماشین تکیه دادم.
میشه گفت با خرابه ها هیچ فرقی نداره! یعنی چویا تو همچین جایی زندگی میکرده؟
من از موقعی که به دنیا اومدم تویه ناز ـو نعمت بزرگ شدم ولی چویا... یعنی از بچـ...
سرمو تکون دادم تا از افکارم خارج بشم.
تو به زندگی ـه شخصی ـه مردم چیکار داری احمق خان.
احتمالا دلیلی داشته که اینطوری شده.
_گمشو بیرون!!
با صدای اون فرد رشته ی افکارم پاره شد.
سمت ـه اون خونه رفتم ـو گفتم: ببخشید!!
_چندبار بهت گفتم یا اجاره ی خونه رو میدی یا با رفتن ـت از این خونه تسویه حساب میکنیم، گورتو از خونه ی من گم کن! بخاطر ـه تو الان مادرم تنش تو گور میلرزه.
با تعجب از پله ها بالا رفتم ـو با دیدن ـه اون مرد اخمی کردم.
احتمالا صاحبخونه بود ولی چرا داره داد ـو بیداد میکنه.
چویا تا خواست داخل ـه دفتر چیزی بنویسه که اون مرد دفتر ـو ازش گرفت ـو یه گوشه پرت کرد ـو گفت: لازم نیست برای من ادای ادم خوبا رو در بیاری گمـ...!
با پس گردنی ای که بهش زدم حرف ـش نصفه تموم موند.
با عصبانیت سرشو سمتم برگردوند ـو گفت: دلت دعوا میخواد؟
سری تکون دادم ـو گفتم: چرا نزاشتین حرفشو بزنه؟
کامل سمتم برگشت ـو گفت: اون نمیتونه حرف بزنه.
اخمی کردم ـو گفتم: چرا نمیذاری حداقل تو دفتر بنویسه که چی میخواسته؟
تو صورتم غرید: چرا خودتو قاطی ـه چیزای خصوصی ـه مردم میکنی؟فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
از یقه ی لباسش گرفتم ـو گفتم: خصوصی؟ اگه قرار باشه تو مسائل ـه دیگران دخالت نکنم باید بگم که سخت در اشتباهی!...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت10
#پارت10
از زبان دازای]
"کجا داریم میریم؟"
بدون ـه اینکه نگاش کنم گفتم: بیمارستان.
سرشو کج کرد ـو سوالی نگام کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: خودت میفهمی.
سری تکون داد ـو از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کرد.
"من به کمک ـه تو نیازی نداشتم"
اخمی کردم ـو گفتم: مگه کار ـه بدی کردم که برات اسپری گرفتم؟
دستاشو مشت کرد ـو ژاکتی که پوشیده بود ـو اسپری ـو داد دستم ـو از پیشم رفت.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: هی چویا یه لحظه صبر کن!
به حرفم اهمیتی نداد.
سمتش دوییدم ـو دستشو گرفتم ـو گفتم: یه لحظه صبر کن.
سمتم برگشت ـو با اخم نگام کرد.
دستمو رو سرم گذاشتم ـو با لبخند ـه کجی گفتم: خوب راستش تو گفتی که... که جایی برای رفتن نداری میتونی امشب خونه ی.. خونه ی من بمونی.
روشو اونور کرد ـو سری تکون داد.
لبخندی زدم ـو ژاکت ـو دور ـش پیچیدم ـو اسپری ـو دستش دادم ـو گفتم: اسپری ـتو بزن ـو بیا، امروز باید بریم مدرسه دیرمون میشه.
سری تکون داد ـو اسپری ـو داخل ـه دهنش گذاشت ـو دو پیس زد.
به ساعت ـم نگاه کردم ـو... چی؟؟؟!
ساعت 07:50 دقیقه ـس!!
سوار ـه ماشین شدم ـو منتظر موندم تا چویا هم بیاد.
ماشین ـو روشن کردم ـو پامو رو پدال ـه گاز فشار دادم.
ازش پرسیدم: لباس ـتو میخوای چیکار کنی؟
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو بعد از چند دقیقه داخل ـه کاغذ چیزی نوشت ـو بهم نشون داد:
"یونیفرم ـه زمستونی ـم تو اجاره خونه جا مونده میتونم اونو بپوشم."
سری تکون دادم ـو گفتم: ادرس ـه خونه ـت کجاس؟
گذر زمان]
"من خودم میرم ـو لباس فرم ـم ـو میارم"
"باشه" ای گفتم ـو به ماشین تکیه دادم.
میشه گفت با خرابه ها هیچ فرقی نداره! یعنی چویا تو همچین جایی زندگی میکرده؟
من از موقعی که به دنیا اومدم تویه ناز ـو نعمت بزرگ شدم ولی چویا... یعنی از بچـ...
سرمو تکون دادم تا از افکارم خارج بشم.
تو به زندگی ـه شخصی ـه مردم چیکار داری احمق خان.
احتمالا دلیلی داشته که اینطوری شده.
_گمشو بیرون!!
با صدای اون فرد رشته ی افکارم پاره شد.
سمت ـه اون خونه رفتم ـو گفتم: ببخشید!!
_چندبار بهت گفتم یا اجاره ی خونه رو میدی یا با رفتن ـت از این خونه تسویه حساب میکنیم، گورتو از خونه ی من گم کن! بخاطر ـه تو الان مادرم تنش تو گور میلرزه.
با تعجب از پله ها بالا رفتم ـو با دیدن ـه اون مرد اخمی کردم.
احتمالا صاحبخونه بود ولی چرا داره داد ـو بیداد میکنه.
چویا تا خواست داخل ـه دفتر چیزی بنویسه که اون مرد دفتر ـو ازش گرفت ـو یه گوشه پرت کرد ـو گفت: لازم نیست برای من ادای ادم خوبا رو در بیاری گمـ...!
با پس گردنی ای که بهش زدم حرف ـش نصفه تموم موند.
با عصبانیت سرشو سمتم برگردوند ـو گفت: دلت دعوا میخواد؟
سری تکون دادم ـو گفتم: چرا نزاشتین حرفشو بزنه؟
کامل سمتم برگشت ـو گفت: اون نمیتونه حرف بزنه.
اخمی کردم ـو گفتم: چرا نمیذاری حداقل تو دفتر بنویسه که چی میخواسته؟
تو صورتم غرید: چرا خودتو قاطی ـه چیزای خصوصی ـه مردم میکنی؟فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
از یقه ی لباسش گرفتم ـو گفتم: خصوصی؟ اگه قرار باشه تو مسائل ـه دیگران دخالت نکنم باید بگم که سخت در اشتباهی!...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت10
۷.۹k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.