فیک جنون
پارت۲۲:::::::::::
از روی صندلی بلند شدم و بقل میز رفتم
پرونده ها رو کنار زدم و یک ور، روی میز نشستم
چشامو بستم و باز کردم
روبروم جیمین رو دیدیم
اون چی بود یک توهم
می دونستم یک توهمه ولی دوست داشتم توی این توهم بمونم
×حالت چطوره
+خوب نیستم جیمین
بعد کمی جلو اومد
×حتی یک قطره ام به خاطر من اشک نریختی؟
+نمیتونستم
×چرا میتونستی
+چرا منو بوسیدی؟
×چون دوست داشتم خیلی زیاد
+از کی؟
×از همون روز اول که ایگنورم می کردی تا همین ۳ روز پیش که بازم برات یه سطل آشغال احساسات بودم و جز سایه من چیز دیگه ای از من رو ندیدی
+منم ...منم دوست دارم پارک جیمین
×نه رزا تو دوسم نداشتی فقط بهم عادت کرده بودی این دوتا خیلی فرق دارن
+من بدون تو چیکار کنم
×یونگی هست من قبل رفتنم تو رو به اون سپردم توی شب مهمونی بهم قول داد خوب خوب ازت مراقبت میکنه
+من متاسفم جیمین
×من میبخشمت بدون همیشه من اون بالا هستم و خیلی دوست دارم هر وقت دلت واسم تنگ شد دستتو روی قلبت بزار من اونجا همیشه هستم و همیشه یادت باشه یکی هست که خیلی عاشقته رز سیاه
بعددستم رو بالا اوردم که لمسش کنم ولی مثل خاکستر دود شد و رویای زیبای من هم تموم شد
دستم رو لای موهام کشیدم
بغضی که توی گلوم بود بهم اجازه نفس کشیدن هم نمیداد
ولی من نمیتونستم گریه کنم ۱۰ سال مقاومت کردم نمیتونستم حرمت این ۱۰ سال رو بشکنم
در باز شد
-حالت خوبه؟
+...
-هنوزم هیچی نمیگی؟
با سکوت من یونگی میتونست کل حرف هامو بشنوه
با نگاه کردن بهش فهمیدم خیلی اصابش خورده
اومد و روی مبل نشست
-نمیخوای بس کنی
بلد شدم و با بی حوصلگی به دیوار نگاه کردم
-دیگه بسه رزا بسه با این الکی قوی بازیات داری خودتو اذاب میدی با این کارا هیچی درست نمیشه
با فریاد گفت
-چرا نمیخوای بفهمی هیچکی رز سیاهو دوست نداره وقتی خود واقعیت باشی قشنگی
-ما همه برای جیمین گریه کردیم ولی تو به هیچ جات نیست اون کل زندگیشو پای تو گذاشته و تو حتی بلد نیستی چطوری سوگواری کنی
-این عقده ها رو بریز بیرون انقد توی دلت ریختی قلبت به سنگ تبدیل شده احساساتت کجاست پس
چشام پر اشک شده بود
تمام حرف های یونگی راست بودن و همین حقیقت ها که برای بار اول بهم گفته میشدن تیری توی قلبم بودن
با صدایی پر از اشک خودم رو به یونگی سپردم و گفتم
+باید چیکار کنم؟
بعد از روی مبل بلند شد و اومد میون من و دیوار وایستاد
شونه هامو گرفت و یه تکونی به تنم داد
-تو باید گریه کنی
-زود باش باید گریه کنی همین الان
+نمیتونم
فریاد زد
-گریه کن
پا هام شل شده بود
صورتم هیچ ری اکشنی نداشت
برای اولین بار بعد ۱۰ سال اولین قطره اشکم با تکون دادن شونه هام توسط یونگی از روی گونم غلتید و به زمین ریخت
یک جا روی زمین نشستم و یونگی ام همراه با من روی زمین نشست
شروع به فریاد زدن کردم و همراه باهاش گریه میکردم
یونگی منو توی بغلش گرفت
قطره های هم دردی یونگی روی گردنم رو خیس میکرد و من هم روی شونه های مردونش فریاد میزدم و اجازه میدادم لباس بافتنی قرمز یونگی اشک هام رو به خودش جذب کنه
از روی صندلی بلند شدم و بقل میز رفتم
پرونده ها رو کنار زدم و یک ور، روی میز نشستم
چشامو بستم و باز کردم
روبروم جیمین رو دیدیم
اون چی بود یک توهم
می دونستم یک توهمه ولی دوست داشتم توی این توهم بمونم
×حالت چطوره
+خوب نیستم جیمین
بعد کمی جلو اومد
×حتی یک قطره ام به خاطر من اشک نریختی؟
+نمیتونستم
×چرا میتونستی
+چرا منو بوسیدی؟
×چون دوست داشتم خیلی زیاد
+از کی؟
×از همون روز اول که ایگنورم می کردی تا همین ۳ روز پیش که بازم برات یه سطل آشغال احساسات بودم و جز سایه من چیز دیگه ای از من رو ندیدی
+منم ...منم دوست دارم پارک جیمین
×نه رزا تو دوسم نداشتی فقط بهم عادت کرده بودی این دوتا خیلی فرق دارن
+من بدون تو چیکار کنم
×یونگی هست من قبل رفتنم تو رو به اون سپردم توی شب مهمونی بهم قول داد خوب خوب ازت مراقبت میکنه
+من متاسفم جیمین
×من میبخشمت بدون همیشه من اون بالا هستم و خیلی دوست دارم هر وقت دلت واسم تنگ شد دستتو روی قلبت بزار من اونجا همیشه هستم و همیشه یادت باشه یکی هست که خیلی عاشقته رز سیاه
بعددستم رو بالا اوردم که لمسش کنم ولی مثل خاکستر دود شد و رویای زیبای من هم تموم شد
دستم رو لای موهام کشیدم
بغضی که توی گلوم بود بهم اجازه نفس کشیدن هم نمیداد
ولی من نمیتونستم گریه کنم ۱۰ سال مقاومت کردم نمیتونستم حرمت این ۱۰ سال رو بشکنم
در باز شد
-حالت خوبه؟
+...
-هنوزم هیچی نمیگی؟
با سکوت من یونگی میتونست کل حرف هامو بشنوه
با نگاه کردن بهش فهمیدم خیلی اصابش خورده
اومد و روی مبل نشست
-نمیخوای بس کنی
بلد شدم و با بی حوصلگی به دیوار نگاه کردم
-دیگه بسه رزا بسه با این الکی قوی بازیات داری خودتو اذاب میدی با این کارا هیچی درست نمیشه
با فریاد گفت
-چرا نمیخوای بفهمی هیچکی رز سیاهو دوست نداره وقتی خود واقعیت باشی قشنگی
-ما همه برای جیمین گریه کردیم ولی تو به هیچ جات نیست اون کل زندگیشو پای تو گذاشته و تو حتی بلد نیستی چطوری سوگواری کنی
-این عقده ها رو بریز بیرون انقد توی دلت ریختی قلبت به سنگ تبدیل شده احساساتت کجاست پس
چشام پر اشک شده بود
تمام حرف های یونگی راست بودن و همین حقیقت ها که برای بار اول بهم گفته میشدن تیری توی قلبم بودن
با صدایی پر از اشک خودم رو به یونگی سپردم و گفتم
+باید چیکار کنم؟
بعد از روی مبل بلند شد و اومد میون من و دیوار وایستاد
شونه هامو گرفت و یه تکونی به تنم داد
-تو باید گریه کنی
-زود باش باید گریه کنی همین الان
+نمیتونم
فریاد زد
-گریه کن
پا هام شل شده بود
صورتم هیچ ری اکشنی نداشت
برای اولین بار بعد ۱۰ سال اولین قطره اشکم با تکون دادن شونه هام توسط یونگی از روی گونم غلتید و به زمین ریخت
یک جا روی زمین نشستم و یونگی ام همراه با من روی زمین نشست
شروع به فریاد زدن کردم و همراه باهاش گریه میکردم
یونگی منو توی بغلش گرفت
قطره های هم دردی یونگی روی گردنم رو خیس میکرد و من هم روی شونه های مردونش فریاد میزدم و اجازه میدادم لباس بافتنی قرمز یونگی اشک هام رو به خودش جذب کنه
۳۴.۸k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.