p :𝟏
هایییی چطورید انجلز ها یه فیک جدید ( درخاستی ) نوشتم پارت یک رو ببینید اگه خوشتون اومد پارت بعدی رو بزارم .... بریم سراغ فیک...
----------------------------------------------
ماه آخر بارداریم بود...کوک آدم خوبی بود ....اما....این چند روز بخاطر شرکت حالش ....بد جور بد شده ....عصبی شده....اما چون من بچه دار شدم نمی خوام به بچم آسیبی برسه ممکنه دعوایی بد رخ بده و من بچم رو .....( از دست بدم) .....
یوری: کوک ....عز...زم ....بیا شام
کوک: عزیزم من امشب باید داخل شرکت بمونم شایدم نیام تو بخاب( و سر یوری رو بوس کرد)
یوری: با...شه...
کوک: خدافظ بیبی من
یوری : خدا...فظ😮😢😢
( کوک رفت و من پشت در نشستم و گریه کردم )
یوری: کوکککک...هقققق....ازت متنفرم....هققق..پس کی میخواییی بغلم کنی؟.....هااا........
که یهو تهیونگ زنگ زد دوست کوک و برادر یوری
تهیونگ: سلام مامان کوچولو....
یوری: سلام تهیونگگگ....داداشی نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
تهیونگ : اخخخ ....قربون اون دل کوچولو بشم مننن ( قربون دل منم میشی؟🥲🥲😪😔😭😭)
یوری: حیحی*•-•*
تهیونگ: خونه ای؟
یوری؛ اوهوم چطور ؟
تهیونگ: گفتم یه سر بیام خونتون
یوری: اوهوم بیا کو.....منم تنهام 🤕
تهیونگ: پس کوک کجاس نکنه این موقع شب رفته بیرون ؟ هوم؟
یوری: اههه....تهیونگ ....بیا خونه بهت بگم
تهیونگ: باشه بزار لباس بپوشم هر وقت دارم هر کت میکنم اس ام میدم
یوری: اوکی ...بایی
تهیونگ: بایییییی.... جوجهه
یوری: عههه...😂😂...تایگر
......
تهیونگ قطق کرد منم قطق کردم ...یاد حرف آخر تهیونگ افتادم ....جوجه.....یه زمانی کوک به من میگفت خرگوش کوچولو یاد اون زمانی افتادم که وقتی داشتن منو میزدن تو مدرسه اون کوک بود که منو نجات داد ......ولی الان اونه که داره منو اذیت می کنه....
تو همین فکرا بودم که تهیونگ پیام داد
اس ام :
●تهیونگ..... ■ یوری
●دارم میام...
■باشه ...مواظب خودت باش 😘😘
●👍🏻🥰🥰باشه...
پایان اس ام و زمان حال :::::
تهیونگ رسید و اومد داخل خونه ....
تهیونگ: خوبی؟....چیکارا میکنی؟
یوری : دلم واست تنگ شده بود ... بشین،!
تهیونگ: اوکی بگو قضیه چیه؟ هوم؟
یوری : خب...چند روزه اوضای شرکت به فا*ک رفته و کوک هم همینطور اعصابش باهام خوب رفتار میکنه اما خوب نباید زیاد رو اعصابش برم .....
تهیونگ : ....
.
.
.
.
خوشتون اومد ؟ پارت بعد رو بزارم ؟
دیگه جا نشد ببینید خوبه اگه خوبه بزارم اوکی ؟
نظر؟
----------------------------------------------
ماه آخر بارداریم بود...کوک آدم خوبی بود ....اما....این چند روز بخاطر شرکت حالش ....بد جور بد شده ....عصبی شده....اما چون من بچه دار شدم نمی خوام به بچم آسیبی برسه ممکنه دعوایی بد رخ بده و من بچم رو .....( از دست بدم) .....
یوری: کوک ....عز...زم ....بیا شام
کوک: عزیزم من امشب باید داخل شرکت بمونم شایدم نیام تو بخاب( و سر یوری رو بوس کرد)
یوری: با...شه...
کوک: خدافظ بیبی من
یوری : خدا...فظ😮😢😢
( کوک رفت و من پشت در نشستم و گریه کردم )
یوری: کوکککک...هقققق....ازت متنفرم....هققق..پس کی میخواییی بغلم کنی؟.....هااا........
که یهو تهیونگ زنگ زد دوست کوک و برادر یوری
تهیونگ: سلام مامان کوچولو....
یوری: سلام تهیونگگگ....داداشی نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
تهیونگ : اخخخ ....قربون اون دل کوچولو بشم مننن ( قربون دل منم میشی؟🥲🥲😪😔😭😭)
یوری: حیحی*•-•*
تهیونگ: خونه ای؟
یوری؛ اوهوم چطور ؟
تهیونگ: گفتم یه سر بیام خونتون
یوری: اوهوم بیا کو.....منم تنهام 🤕
تهیونگ: پس کوک کجاس نکنه این موقع شب رفته بیرون ؟ هوم؟
یوری: اههه....تهیونگ ....بیا خونه بهت بگم
تهیونگ: باشه بزار لباس بپوشم هر وقت دارم هر کت میکنم اس ام میدم
یوری: اوکی ...بایی
تهیونگ: بایییییی.... جوجهه
یوری: عههه...😂😂...تایگر
......
تهیونگ قطق کرد منم قطق کردم ...یاد حرف آخر تهیونگ افتادم ....جوجه.....یه زمانی کوک به من میگفت خرگوش کوچولو یاد اون زمانی افتادم که وقتی داشتن منو میزدن تو مدرسه اون کوک بود که منو نجات داد ......ولی الان اونه که داره منو اذیت می کنه....
تو همین فکرا بودم که تهیونگ پیام داد
اس ام :
●تهیونگ..... ■ یوری
●دارم میام...
■باشه ...مواظب خودت باش 😘😘
●👍🏻🥰🥰باشه...
پایان اس ام و زمان حال :::::
تهیونگ رسید و اومد داخل خونه ....
تهیونگ: خوبی؟....چیکارا میکنی؟
یوری : دلم واست تنگ شده بود ... بشین،!
تهیونگ: اوکی بگو قضیه چیه؟ هوم؟
یوری : خب...چند روزه اوضای شرکت به فا*ک رفته و کوک هم همینطور اعصابش باهام خوب رفتار میکنه اما خوب نباید زیاد رو اعصابش برم .....
تهیونگ : ....
.
.
.
.
خوشتون اومد ؟ پارت بعد رو بزارم ؟
دیگه جا نشد ببینید خوبه اگه خوبه بزارم اوکی ؟
نظر؟
۱۸.۹k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.