سرزمین رویاها
#سرزمین_رویاها
پارت ۶
نفسشو روی پوستم حس میکردم
لباشو اورد جلو
تهیونگ چشماشو بست
منم بلاعکس انجام دادم
نفسش داغ تر میشد ک نشان دهنده این بود ک نزدیکم ک………
ک صدای جیمین اومد و.گف : شما دارین اینجا چ غلطی انجام میدید؟
برگشتم دیذم داره نگامون میکنه
جیمین:مثلا ت تیر خوردی تهیونگ😐و اینجام مکان عمومیه ………اخه بوس توی رستوران ………اونم رستوران توی حیاط😩
تهیونگ: اییییی چرا الان اومدی
جیمین:نگو ک به شین هه حس داری🤨
تهیونگ ب چشمام نگاع کرد و گف : خب………… معلومه ک نه
من:😇 فکر کردی من دارم
با حرفش دلم شکست …… یک عشق یک طرفه …… همیشه ب دیگران ک عشق یک طرفه داشتن میخندیدم و میگفتم این دیوانگیه اما الان خودم درگیرش شدم چرااااااا
تهیونگ: شین هه !!!👋🖐
_ااآاااا چی؟
+کجایی؟
_ت فکر بودم بگو ی میخای ؟
جیمین: چ دختر مهربونی ………میش ما رو تا خونه برسونی؟
_چیییی من ؟؟ البته بیایین
سریع بلند شدم
پام ب پارچه بلند لباسم گیر کرد با سر افتادم رو زمبن
من:😑😶🤐
تهیونگ:🤣😂
جیمین:خوبی؟؟؟
دستشو دراز کرده بود
من : البته خوبم
بلند شدم اونم بدون کمک اون
جیمین: از دخترای مثل تو خوشم میاد
من:🙂 بریم دیگ
داشتیم همونجوری راه میرفتیم
تا رسیدیم ب خونش
جیمین :.ممنونیم ☺️ بیا تو …… چای سبز بخور
_ن ممنون ب اندازه کافی دیر کردم و عمو و زن عموم تنهان و نگرانم شدن
جیمین : باش پس من رفتم داخل خدا حافظ
تهیونگ اومد جاش
من:🙂 خب من میرم
برگشتم تا برم ک دستی منو برگردوند و طرفش کشید
من:چی میخای تهیونگ؟
+دوستت دارم
من:😶
با حرفش شک زدع شدم اصلا توقع نداشتم توی اون موقعیت بهم ابراز علاقه کنه ………اصلا فکرشو نمیکردم ک دوستم داشته باش
مغزم ب طور کامل رو حالت هنگ بود
تهیونگ: ایگوووو ببین باز گول خورد
من:😢 هیبیی تو فکر کردی کی هستی ک با احساساتم بازی میکنی
تهیونگ اومد نزدیک و توی چشمام نگاه کرد و گف: همه دخترا عاشق چهرم میشن………نکنه تو هم شدی😉
_کی من؟؟؟ عاشق هر کسی بشم ………عاشق ت دیگ نمیشم
+دیگه؟؟؟؟
من: چی دیگه؟
تهیونگ:خودت گفتی عاشق تو دیگه نمیشم……ینی عتشقم شدی😅😂🤣دختری احمق
من: تهیونگ !
+اوم؟؟
_خیلی بیشعوری
با حرفی ک زدم رفتم
اون فهمیده بود عاشقش شدم ولی ب احساساتم توجه نکرد ؛ همون طور ک گف دخترای زیادی عاشقش میشن و این چیز عادیه
_اییشششش چرا تحت تاثیرش قرار گرفتم 😩
با همین صورت پکر رفتم داخل خونه
رستوران بسته بود
از اقای هان ک همسایمون بود پرسیدم : سلام ………اقای هان شما نمبدونید عمو و.زن عموم این وقت روز کجا رفتن
+هی دختر ت کجایی !! میدونی چقد نگرانت شدم
_ممنون☺️
اقای هان: عمو و زن عموت رفتن ب قصر
من: قصر؟؟؟؟؟
+اره قصر ………ت هم لباسایی ک زن عموت قرار داده برات بپوش برو.
من:اخه چرا قصر😕
+امپراطور از غذاهای عمو و زن عموت خشش اومدع
_امپراطور؟؟واااای خداا چ جوری اخه
اقای هان: ای بابا چقد سوال میپرسی بعد از دیدن عموت بپرس……مخفیانه اومده بودن … فقط تا همبن حد بدون و بهم گفتن بعد از اومدنت سریع ب قصر بری
_اما من جایی از قصر نمیشناسم کجاش برم
+اهاننننن اینم گفتن ک ب بخش غذا خوری سلطنتی بری … اونجا پیداشون میکنی
حرفشونو تایید کردم رفتن داخل خونه ……… لباسای ابریشمی روی میز نشان دهنده این بود ک مال منن "
بعد پوشیدم کلی تغییر کردم انگار شناخته نمیشم ………"موهامم بافتم و مث یک خانم دربار شدم"
کفشایی قرمز با نخ ابریشمی هم پوشیذم
توقع داشتم همه منو ببین
اما هیچ کس تحویلم نگرفت
رو ب روی دروازه قصر قرار گرفتم
تیک چوبی ک ب زبان چینی روش اسممو نوشته بود ب سرباز دم در نشون دادم و در باز کردم
پامو روی سنگ فرش قصر گذاشتم
ک یک دفعه دستی روی شونم قرار گرف
برگشتم دیدم تهیونگه و جیمیمگن
من:هیییی شماها اینجا چیکار میکنین؟
تهیونگ:ای دختره شیطون عضو از قصر بودی خبر نداشتیم؟
جیمین: مقام چی داری ت قصر
_نمیدونم میرم پیش عموم ت غذا خوری سلطنتی😝
تهیونگ: اوووو پس مقام ت بیشتر😣
_مگ شما چ مقامی دارین؟
+ما؟؟خب مقامممون جوریه ک کسی ما رو.نمیبینع😩
من: پس خدمتکارید
تهیونگ: خب ما………
🌵#kook🌵
پارت ۶
نفسشو روی پوستم حس میکردم
لباشو اورد جلو
تهیونگ چشماشو بست
منم بلاعکس انجام دادم
نفسش داغ تر میشد ک نشان دهنده این بود ک نزدیکم ک………
ک صدای جیمین اومد و.گف : شما دارین اینجا چ غلطی انجام میدید؟
برگشتم دیذم داره نگامون میکنه
جیمین:مثلا ت تیر خوردی تهیونگ😐و اینجام مکان عمومیه ………اخه بوس توی رستوران ………اونم رستوران توی حیاط😩
تهیونگ: اییییی چرا الان اومدی
جیمین:نگو ک به شین هه حس داری🤨
تهیونگ ب چشمام نگاع کرد و گف : خب………… معلومه ک نه
من:😇 فکر کردی من دارم
با حرفش دلم شکست …… یک عشق یک طرفه …… همیشه ب دیگران ک عشق یک طرفه داشتن میخندیدم و میگفتم این دیوانگیه اما الان خودم درگیرش شدم چرااااااا
تهیونگ: شین هه !!!👋🖐
_ااآاااا چی؟
+کجایی؟
_ت فکر بودم بگو ی میخای ؟
جیمین: چ دختر مهربونی ………میش ما رو تا خونه برسونی؟
_چیییی من ؟؟ البته بیایین
سریع بلند شدم
پام ب پارچه بلند لباسم گیر کرد با سر افتادم رو زمبن
من:😑😶🤐
تهیونگ:🤣😂
جیمین:خوبی؟؟؟
دستشو دراز کرده بود
من : البته خوبم
بلند شدم اونم بدون کمک اون
جیمین: از دخترای مثل تو خوشم میاد
من:🙂 بریم دیگ
داشتیم همونجوری راه میرفتیم
تا رسیدیم ب خونش
جیمین :.ممنونیم ☺️ بیا تو …… چای سبز بخور
_ن ممنون ب اندازه کافی دیر کردم و عمو و زن عموم تنهان و نگرانم شدن
جیمین : باش پس من رفتم داخل خدا حافظ
تهیونگ اومد جاش
من:🙂 خب من میرم
برگشتم تا برم ک دستی منو برگردوند و طرفش کشید
من:چی میخای تهیونگ؟
+دوستت دارم
من:😶
با حرفش شک زدع شدم اصلا توقع نداشتم توی اون موقعیت بهم ابراز علاقه کنه ………اصلا فکرشو نمیکردم ک دوستم داشته باش
مغزم ب طور کامل رو حالت هنگ بود
تهیونگ: ایگوووو ببین باز گول خورد
من:😢 هیبیی تو فکر کردی کی هستی ک با احساساتم بازی میکنی
تهیونگ اومد نزدیک و توی چشمام نگاه کرد و گف: همه دخترا عاشق چهرم میشن………نکنه تو هم شدی😉
_کی من؟؟؟ عاشق هر کسی بشم ………عاشق ت دیگ نمیشم
+دیگه؟؟؟؟
من: چی دیگه؟
تهیونگ:خودت گفتی عاشق تو دیگه نمیشم……ینی عتشقم شدی😅😂🤣دختری احمق
من: تهیونگ !
+اوم؟؟
_خیلی بیشعوری
با حرفی ک زدم رفتم
اون فهمیده بود عاشقش شدم ولی ب احساساتم توجه نکرد ؛ همون طور ک گف دخترای زیادی عاشقش میشن و این چیز عادیه
_اییشششش چرا تحت تاثیرش قرار گرفتم 😩
با همین صورت پکر رفتم داخل خونه
رستوران بسته بود
از اقای هان ک همسایمون بود پرسیدم : سلام ………اقای هان شما نمبدونید عمو و.زن عموم این وقت روز کجا رفتن
+هی دختر ت کجایی !! میدونی چقد نگرانت شدم
_ممنون☺️
اقای هان: عمو و زن عموت رفتن ب قصر
من: قصر؟؟؟؟؟
+اره قصر ………ت هم لباسایی ک زن عموت قرار داده برات بپوش برو.
من:اخه چرا قصر😕
+امپراطور از غذاهای عمو و زن عموت خشش اومدع
_امپراطور؟؟واااای خداا چ جوری اخه
اقای هان: ای بابا چقد سوال میپرسی بعد از دیدن عموت بپرس……مخفیانه اومده بودن … فقط تا همبن حد بدون و بهم گفتن بعد از اومدنت سریع ب قصر بری
_اما من جایی از قصر نمیشناسم کجاش برم
+اهاننننن اینم گفتن ک ب بخش غذا خوری سلطنتی بری … اونجا پیداشون میکنی
حرفشونو تایید کردم رفتن داخل خونه ……… لباسای ابریشمی روی میز نشان دهنده این بود ک مال منن "
بعد پوشیدم کلی تغییر کردم انگار شناخته نمیشم ………"موهامم بافتم و مث یک خانم دربار شدم"
کفشایی قرمز با نخ ابریشمی هم پوشیذم
توقع داشتم همه منو ببین
اما هیچ کس تحویلم نگرفت
رو ب روی دروازه قصر قرار گرفتم
تیک چوبی ک ب زبان چینی روش اسممو نوشته بود ب سرباز دم در نشون دادم و در باز کردم
پامو روی سنگ فرش قصر گذاشتم
ک یک دفعه دستی روی شونم قرار گرف
برگشتم دیدم تهیونگه و جیمیمگن
من:هیییی شماها اینجا چیکار میکنین؟
تهیونگ:ای دختره شیطون عضو از قصر بودی خبر نداشتیم؟
جیمین: مقام چی داری ت قصر
_نمیدونم میرم پیش عموم ت غذا خوری سلطنتی😝
تهیونگ: اوووو پس مقام ت بیشتر😣
_مگ شما چ مقامی دارین؟
+ما؟؟خب مقامممون جوریه ک کسی ما رو.نمیبینع😩
من: پس خدمتکارید
تهیونگ: خب ما………
🌵#kook🌵
۹.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.