وقتی فرشته ای عاشق شد 🤍⛓
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
ملکه:دادگاه آغاز میشه..
لونا:نیازی به دادگاه نیست بانوی من ، من تمام چیزهایی که میگید رو قبول دارم ! من اون آدم رو دوست دارم!:)
ملکه:و؟ جوابت؟
لونا:من بال هامو میدم! به امید روزی که برای عشق درد نکشیم!:)..ما اسممون رو فرشته میزاریم و به خاطر همچین چیز مقدسی هم دیگه رو شکنجه میدیم؟ من این فرشته بودن رو قبول ندارم!
ملکه که میدونست حق با لوناعه و چاره ی دیگه ای نداره با جدیت قبول کرد تا بالهاشو بگیره..
اون هم براش پیش اومده بود عاشق انسان نه!
عاشق یه شیطان شده بود..
ولی قبول نکرد بالهاش رو بده و بیخیال اون شیطان شد:)
اما مثل اینکه لونا زیادی اون آدم رو دوست داشت:)
پس این که فرصت عشق اونو بهش بده کمترین لطف بود..
چوب دستیش رو درآورد و با خوندن ورد هایی اون رو به سمت
لونا گرفت....
صدای گریه و داد و بیداد های تهیونگ و نامجون و نگهبان هایی که نمیزاشتن اونا به سمت لونا برن سکوت رو شکست..
تهیونگ و نامجون با دیدن اینکه خون از کتف های لونا جاری شد ساکت شدن و با بیصدا گریه کردن نگاهش کردن
لحظه ای بعد صدای جیغ و گریه ی لونا(اسلاید4)کل سالن رو گرفت(اسلاید4 رو پلی کنید و با گوش دادنش بخونید)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
نامجون:امیدوارم جونگکوک پیداش کنه و برش گردونه ،
اگه تنها گیرش بیارن برش میگردونن به سرزمین.
جیمین:چی؟؟؟؟؟
تهیونگ:تمام مدت زیر نظرمون داشتن ، منتظر بودن تنها گیرش بیارن.....دیگه دارم نگران میشم..
یونگی:چرا نیومدن..
با صدای در رستوران سر تمام افراد میز به سمت در برگشت
با دیدن اینکه جونگکوک تنهائه یه ضرب از جاشون بلند شدن
یونگی:جونگکوک،لونا شی کجاست؟
جونگکوک:نیومد..
جیمین:لعنت بهت جونگکوک ، لعنت بهت
و بعد توی سریع ترین حالت ممکن از رستوران خارج شد
نامجون:تهیونگاا نزار جیمین بره دنبالش،رایحشو حس نمیکنم،
بردنش..
تهیونگ:ها؟..*با بغض*
. . . . . . . . . . . . . .
آروم چشماش رو باز کرد ..
با فهمیدن اینکه دیگه روی زمین نیست اشکاش سرازیر شدن..
همه جا تاریک بود و دیدی به اطراف نداشت از جاش بلند شد
و لباسای خاکیش رو تکوند(اسلاید2)*خاکیشدهوبدونجلیغهیلیتصورکنید*
به محض اینکه دیدش به اطراف واضح شد متوجه شد توی زیرزمین قصر خودشونه..
پس هنوز راه زیادی داشت..
دادگاه توی قلعه ی ملکه برگزار میشد..
با صدای بال زدن با ترس از جاش بلند شد
لونا:کی اینجاست؟
با فرود اومدن زن قد بلندی کنارش با بهت بهش زل زد..
لونا:چ...چی؟...ای..این..امکان..نداره..الههیعشق؟
:لونا..اومدم چیزی بهت بگم، تو انجامش میدی ..
شاید همچین فکری نکنی ولی من عشقو توی وجود هردوتون دیدم..نترس!!!
لونا خواست جواب بده که صدای در های سلول اومد و الهه با شنیدن
ملکه:دادگاه آغاز میشه..
لونا:نیازی به دادگاه نیست بانوی من ، من تمام چیزهایی که میگید رو قبول دارم ! من اون آدم رو دوست دارم!:)
ملکه:و؟ جوابت؟
لونا:من بال هامو میدم! به امید روزی که برای عشق درد نکشیم!:)..ما اسممون رو فرشته میزاریم و به خاطر همچین چیز مقدسی هم دیگه رو شکنجه میدیم؟ من این فرشته بودن رو قبول ندارم!
ملکه که میدونست حق با لوناعه و چاره ی دیگه ای نداره با جدیت قبول کرد تا بالهاشو بگیره..
اون هم براش پیش اومده بود عاشق انسان نه!
عاشق یه شیطان شده بود..
ولی قبول نکرد بالهاش رو بده و بیخیال اون شیطان شد:)
اما مثل اینکه لونا زیادی اون آدم رو دوست داشت:)
پس این که فرصت عشق اونو بهش بده کمترین لطف بود..
چوب دستیش رو درآورد و با خوندن ورد هایی اون رو به سمت
لونا گرفت....
صدای گریه و داد و بیداد های تهیونگ و نامجون و نگهبان هایی که نمیزاشتن اونا به سمت لونا برن سکوت رو شکست..
تهیونگ و نامجون با دیدن اینکه خون از کتف های لونا جاری شد ساکت شدن و با بیصدا گریه کردن نگاهش کردن
لحظه ای بعد صدای جیغ و گریه ی لونا(اسلاید2)کل سالن رو گرفت(اسلاید2رو پلی کنید و با گوش دادنش بخونید)..
همه ی فرشته ها با شنیدن صدای گریه و جیغ های لونا به گریه افتادن..
خون غلیظ از شونه های لونا سرازیر شده بود و حالا کل اطرافش و بدنش رو خون گرفته بود..
فرشته ها که طاقت دیدن چنین صحنه هایی رو نداشتن چشماشون رو بستن ،
نامجون در حالی که گریه میگرد سعی میگرد جلوی تهیونگ رو بگیره تا بیشتر از اون خودشو نزنه!
فرشته ها تحمل نداشتن..درسته!
ولی لونا هم مگه فرشته نبود:)؟
چرا داشت دردشو میکشید:)؟
این برای یه شیطان هم زیادی بود.
قرار بود یه پارت شه نیومد دوتاش کردم.
کپی ممنوع.
کیم.ایسومی
ملکه:دادگاه آغاز میشه..
لونا:نیازی به دادگاه نیست بانوی من ، من تمام چیزهایی که میگید رو قبول دارم ! من اون آدم رو دوست دارم!:)
ملکه:و؟ جوابت؟
لونا:من بال هامو میدم! به امید روزی که برای عشق درد نکشیم!:)..ما اسممون رو فرشته میزاریم و به خاطر همچین چیز مقدسی هم دیگه رو شکنجه میدیم؟ من این فرشته بودن رو قبول ندارم!
ملکه که میدونست حق با لوناعه و چاره ی دیگه ای نداره با جدیت قبول کرد تا بالهاشو بگیره..
اون هم براش پیش اومده بود عاشق انسان نه!
عاشق یه شیطان شده بود..
ولی قبول نکرد بالهاش رو بده و بیخیال اون شیطان شد:)
اما مثل اینکه لونا زیادی اون آدم رو دوست داشت:)
پس این که فرصت عشق اونو بهش بده کمترین لطف بود..
چوب دستیش رو درآورد و با خوندن ورد هایی اون رو به سمت
لونا گرفت....
صدای گریه و داد و بیداد های تهیونگ و نامجون و نگهبان هایی که نمیزاشتن اونا به سمت لونا برن سکوت رو شکست..
تهیونگ و نامجون با دیدن اینکه خون از کتف های لونا جاری شد ساکت شدن و با بیصدا گریه کردن نگاهش کردن
لحظه ای بعد صدای جیغ و گریه ی لونا(اسلاید4)کل سالن رو گرفت(اسلاید4 رو پلی کنید و با گوش دادنش بخونید)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
نامجون:امیدوارم جونگکوک پیداش کنه و برش گردونه ،
اگه تنها گیرش بیارن برش میگردونن به سرزمین.
جیمین:چی؟؟؟؟؟
تهیونگ:تمام مدت زیر نظرمون داشتن ، منتظر بودن تنها گیرش بیارن.....دیگه دارم نگران میشم..
یونگی:چرا نیومدن..
با صدای در رستوران سر تمام افراد میز به سمت در برگشت
با دیدن اینکه جونگکوک تنهائه یه ضرب از جاشون بلند شدن
یونگی:جونگکوک،لونا شی کجاست؟
جونگکوک:نیومد..
جیمین:لعنت بهت جونگکوک ، لعنت بهت
و بعد توی سریع ترین حالت ممکن از رستوران خارج شد
نامجون:تهیونگاا نزار جیمین بره دنبالش،رایحشو حس نمیکنم،
بردنش..
تهیونگ:ها؟..*با بغض*
. . . . . . . . . . . . . .
آروم چشماش رو باز کرد ..
با فهمیدن اینکه دیگه روی زمین نیست اشکاش سرازیر شدن..
همه جا تاریک بود و دیدی به اطراف نداشت از جاش بلند شد
و لباسای خاکیش رو تکوند(اسلاید2)*خاکیشدهوبدونجلیغهیلیتصورکنید*
به محض اینکه دیدش به اطراف واضح شد متوجه شد توی زیرزمین قصر خودشونه..
پس هنوز راه زیادی داشت..
دادگاه توی قلعه ی ملکه برگزار میشد..
با صدای بال زدن با ترس از جاش بلند شد
لونا:کی اینجاست؟
با فرود اومدن زن قد بلندی کنارش با بهت بهش زل زد..
لونا:چ...چی؟...ای..این..امکان..نداره..الههیعشق؟
:لونا..اومدم چیزی بهت بگم، تو انجامش میدی ..
شاید همچین فکری نکنی ولی من عشقو توی وجود هردوتون دیدم..نترس!!!
لونا خواست جواب بده که صدای در های سلول اومد و الهه با شنیدن
ملکه:دادگاه آغاز میشه..
لونا:نیازی به دادگاه نیست بانوی من ، من تمام چیزهایی که میگید رو قبول دارم ! من اون آدم رو دوست دارم!:)
ملکه:و؟ جوابت؟
لونا:من بال هامو میدم! به امید روزی که برای عشق درد نکشیم!:)..ما اسممون رو فرشته میزاریم و به خاطر همچین چیز مقدسی هم دیگه رو شکنجه میدیم؟ من این فرشته بودن رو قبول ندارم!
ملکه که میدونست حق با لوناعه و چاره ی دیگه ای نداره با جدیت قبول کرد تا بالهاشو بگیره..
اون هم براش پیش اومده بود عاشق انسان نه!
عاشق یه شیطان شده بود..
ولی قبول نکرد بالهاش رو بده و بیخیال اون شیطان شد:)
اما مثل اینکه لونا زیادی اون آدم رو دوست داشت:)
پس این که فرصت عشق اونو بهش بده کمترین لطف بود..
چوب دستیش رو درآورد و با خوندن ورد هایی اون رو به سمت
لونا گرفت....
صدای گریه و داد و بیداد های تهیونگ و نامجون و نگهبان هایی که نمیزاشتن اونا به سمت لونا برن سکوت رو شکست..
تهیونگ و نامجون با دیدن اینکه خون از کتف های لونا جاری شد ساکت شدن و با بیصدا گریه کردن نگاهش کردن
لحظه ای بعد صدای جیغ و گریه ی لونا(اسلاید2)کل سالن رو گرفت(اسلاید2رو پلی کنید و با گوش دادنش بخونید)..
همه ی فرشته ها با شنیدن صدای گریه و جیغ های لونا به گریه افتادن..
خون غلیظ از شونه های لونا سرازیر شده بود و حالا کل اطرافش و بدنش رو خون گرفته بود..
فرشته ها که طاقت دیدن چنین صحنه هایی رو نداشتن چشماشون رو بستن ،
نامجون در حالی که گریه میگرد سعی میگرد جلوی تهیونگ رو بگیره تا بیشتر از اون خودشو نزنه!
فرشته ها تحمل نداشتن..درسته!
ولی لونا هم مگه فرشته نبود:)؟
چرا داشت دردشو میکشید:)؟
این برای یه شیطان هم زیادی بود.
قرار بود یه پارت شه نیومد دوتاش کردم.
کپی ممنوع.
کیم.ایسومی
۶.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.