❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐❦ پارت پایانی شوخی کردم😂
" بچه بودم احساس میکردن که فقط یه حوسه احمقانه اس اما نبود این همه سال طول کشید اما نبود و من دیگه نمیذارم کسی دخالت کنه حتی خودت" در حالی که اینارو میگفت قدم برمیداشت و الان دقیقا جلوی من که گیج بهش نگاه میکردم ایستاد دستش زیر چونم گذاشت و سرم بالا گرفت روی صورتم خم شد و....
....
" دیگه نمیذارم این اتفاق بیوفته دیگه اون اشتباه و دوباره تکرار نمیکنم یکبار احمقی کردم دیگه نه"
.
"جیمین خفشو فکرمیکردم عوض شدی اما اشتباه بود بیشتر یه عوضی شدی"
.
"چون هیچکس نفهمید چون هميشه شما برام تصمیم گرفتین"
یونا*
لعنت به این شب لعنتت
(نیم ساعت قبل)
روی صورتم خم شد و لبای قلوه ای داغشو رو لبام گذاشت میخواستم به شدت پسش بزنم و کلی سر و صدا کنم اما چرا برعکس مغرم قلبم آروم گرفته بود؟ چرا داشت لذت میبرد؟ چرا بهم میگفت که منم همراهی کنم؟ طعم لبای گوشتی که سعی داشتن بیشتر به لبام تجاوز کنن و بچشم؟
بین قلب و مغزم جنگ بود انگار خیلی وقته که جیمین و میشناسم انگار مکانم امن بغلش بود با اون بودن
عقلم میگفت ازش متنفری...
قلبم میگفت عاشقشی...
عقلم میگفت بازیت میده...
قلبم میگفت دوست داره...
با کلمه آخر صداهای توی ذهنم خفه شد و فقط صدای مکای آروم شنیده میشد و بیشتر رامم میکرد لبامو ازهم فاصله دادم تا منم به گفته قلبم ازش لذت ببرم اما تا خواستم اینکارو کنم در به شدت باز شد و باعث جدا شدنمون شد اما بلافاصله مشتی توی صورت جیمین کوبیده شد
چند لحظه اول و با شوک اما بلافاصله ضربان قلبم بالا گرفت و جوشش اشک و حس کردم بابا بود و این یعنی فاجعه مشتاش به صورت جیمین تمومی نداشت و جیمین هم هیچ دفاعی نمیکرد و این باعث صورت خونیش بود
با لرزش جلو رفتم و کت بابارو کشیدم و با صدای لرزونی گفتم
"لطفا.. بابا"
بهم نگاه کرد و من برای اولین بار شرمنده و خجالت زده سرم و پایین انداختم
بابا بهم نزدیک شد و صورتمو تو دستش گرفت
"به زور بود؟"
چی میگفتم شوکه بودم و فقط سکوت کردم
"یونا به زور بود؟"
بازم جوابی نداشتم
اینبار دادش بود که به خود امدم
"بهت میگم به زور اینکارو کرد"
به زور بود؟...
نه نبود نه تا وقتی که بیشترین لذت و خودم بردم
سرم و پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم"نبود"
نمیدونم جیمین چی فکرده بود اما نمیتونستم تعجب و بعد برق توی چشماشو ببینم
این واقعا دیونه اس هرکسی تو این موقعیت الان به شدت از کارش پشیمون بود اما جیمین انگار که براش مهم نباشه فقط با چشمایی که جشن تو دلش رو لو میداد نگاهم میکرد
با صدای هق ریزی تازه متوجه وجود مامان و هانا شدیم که گوشه ای اتاق به خودش میلرزید و قطره های اشکش روی پارکت اتاق میریخت
من واقعا چکار کردم!
اون دختر بهم از تنهایی هاش گفت از جیمین که الان همه کسش بود اما من همه دنیاشو گرفتم
فشار عصبی که دوباره بهم وارد شده بود باعث شد مثل چند روز پیش باز سرم گیج بره و وسط اتاق زمین بخورم و بیهوش شم
...
طولي نکشید که به هوش امدم الان تو بغل مامان روی مبل نشسته بودم و هانا با چشمای اشکی بهم اون مایع شیرین و میداد و میشد نگرانی و همرا غم تو چشماش دید
واقعا همچنین آدمایی کم پیدا میشه اون نبايد الان ازم متنفر باشه؟
اما آروم و ساکت بهم شربت میداد تا حالم بد نشه و
این باعث میشد بیشتر عذاب بکشم و حالم از خودم بهم بخوره بابا وسط اتاق رژه میرفت و جیمین با دستمال خون دماغشو پاک میکرد
با تلفنشو جواب داد و با صدای خشمگین که سعی داشت کنترلش کنه گفت"اولین پرواز به کره رو بگیر نهایت فردا"
چند لحظه ساکت بود اما دوباره با تن بالایی گفت
"بگیر اما فقط دوروزه دی.."
که حرفش با کشیده شدن گوشی از دستش توسط جیمین قطع شد و باعث شد بابا بیشتر عصبی بشه
"دوباره از دستش نمیدم، چرا شماها متوجه من نمیشید؟"
با دستاشو مشت کرد تا دوباره آسیبی به جیمین نرسونه و تمام خشمش رو تو صداش ریخت
"جیمین خفشو"
"نه دیگه خفه نمیشم دیگه نمیذارم این اتفاق بیوفته دیگه اون اشتباه و دوباره تکرار نمیکنم یکبار احمقی کردم دیگه نه"
بابا پشتشو به جیمین کرد دستش رو روی میز کوبید
" جیمین خفشو فکرمیکردم عوض شدی اما اشتباه بود بیشتر یه عوضی شدی"
جیمین دستمال خونی رو زمین انداخت و با داد شروع به حرف زدن کرد که دوباره باعث خون دماغش شد
" چون هیچکس نفهمید چون هميشه شما برام تصمیم گرفتین چون هیچ وقت عشقمو نسبت به دخترت ندیدی با اینکه میدونستی دختر واقعیت نیست و این مشکلی نداره برادرت و سالها تنها فرستادی اینجا تا از یونا دور باشم هیچوقت نفهمیدی چقدر عذاب میکشم"
بابا متعجب سمتش برگشت و بعد به من نگاه کرد اما من فقط زیر نگاهاشون آروم هق میزدم و اشک میریختم
جیمین" همچی و میدونه بهش گفتم، گفتم دخترت نیست همچی و گفتم"
بابا عصبانی تر از قبل خواست سمتش بره که ازجام بلند شدم....
....
" دیگه نمیذارم این اتفاق بیوفته دیگه اون اشتباه و دوباره تکرار نمیکنم یکبار احمقی کردم دیگه نه"
.
"جیمین خفشو فکرمیکردم عوض شدی اما اشتباه بود بیشتر یه عوضی شدی"
.
"چون هیچکس نفهمید چون هميشه شما برام تصمیم گرفتین"
یونا*
لعنت به این شب لعنتت
(نیم ساعت قبل)
روی صورتم خم شد و لبای قلوه ای داغشو رو لبام گذاشت میخواستم به شدت پسش بزنم و کلی سر و صدا کنم اما چرا برعکس مغرم قلبم آروم گرفته بود؟ چرا داشت لذت میبرد؟ چرا بهم میگفت که منم همراهی کنم؟ طعم لبای گوشتی که سعی داشتن بیشتر به لبام تجاوز کنن و بچشم؟
بین قلب و مغزم جنگ بود انگار خیلی وقته که جیمین و میشناسم انگار مکانم امن بغلش بود با اون بودن
عقلم میگفت ازش متنفری...
قلبم میگفت عاشقشی...
عقلم میگفت بازیت میده...
قلبم میگفت دوست داره...
با کلمه آخر صداهای توی ذهنم خفه شد و فقط صدای مکای آروم شنیده میشد و بیشتر رامم میکرد لبامو ازهم فاصله دادم تا منم به گفته قلبم ازش لذت ببرم اما تا خواستم اینکارو کنم در به شدت باز شد و باعث جدا شدنمون شد اما بلافاصله مشتی توی صورت جیمین کوبیده شد
چند لحظه اول و با شوک اما بلافاصله ضربان قلبم بالا گرفت و جوشش اشک و حس کردم بابا بود و این یعنی فاجعه مشتاش به صورت جیمین تمومی نداشت و جیمین هم هیچ دفاعی نمیکرد و این باعث صورت خونیش بود
با لرزش جلو رفتم و کت بابارو کشیدم و با صدای لرزونی گفتم
"لطفا.. بابا"
بهم نگاه کرد و من برای اولین بار شرمنده و خجالت زده سرم و پایین انداختم
بابا بهم نزدیک شد و صورتمو تو دستش گرفت
"به زور بود؟"
چی میگفتم شوکه بودم و فقط سکوت کردم
"یونا به زور بود؟"
بازم جوابی نداشتم
اینبار دادش بود که به خود امدم
"بهت میگم به زور اینکارو کرد"
به زور بود؟...
نه نبود نه تا وقتی که بیشترین لذت و خودم بردم
سرم و پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم"نبود"
نمیدونم جیمین چی فکرده بود اما نمیتونستم تعجب و بعد برق توی چشماشو ببینم
این واقعا دیونه اس هرکسی تو این موقعیت الان به شدت از کارش پشیمون بود اما جیمین انگار که براش مهم نباشه فقط با چشمایی که جشن تو دلش رو لو میداد نگاهم میکرد
با صدای هق ریزی تازه متوجه وجود مامان و هانا شدیم که گوشه ای اتاق به خودش میلرزید و قطره های اشکش روی پارکت اتاق میریخت
من واقعا چکار کردم!
اون دختر بهم از تنهایی هاش گفت از جیمین که الان همه کسش بود اما من همه دنیاشو گرفتم
فشار عصبی که دوباره بهم وارد شده بود باعث شد مثل چند روز پیش باز سرم گیج بره و وسط اتاق زمین بخورم و بیهوش شم
...
طولي نکشید که به هوش امدم الان تو بغل مامان روی مبل نشسته بودم و هانا با چشمای اشکی بهم اون مایع شیرین و میداد و میشد نگرانی و همرا غم تو چشماش دید
واقعا همچنین آدمایی کم پیدا میشه اون نبايد الان ازم متنفر باشه؟
اما آروم و ساکت بهم شربت میداد تا حالم بد نشه و
این باعث میشد بیشتر عذاب بکشم و حالم از خودم بهم بخوره بابا وسط اتاق رژه میرفت و جیمین با دستمال خون دماغشو پاک میکرد
با تلفنشو جواب داد و با صدای خشمگین که سعی داشت کنترلش کنه گفت"اولین پرواز به کره رو بگیر نهایت فردا"
چند لحظه ساکت بود اما دوباره با تن بالایی گفت
"بگیر اما فقط دوروزه دی.."
که حرفش با کشیده شدن گوشی از دستش توسط جیمین قطع شد و باعث شد بابا بیشتر عصبی بشه
"دوباره از دستش نمیدم، چرا شماها متوجه من نمیشید؟"
با دستاشو مشت کرد تا دوباره آسیبی به جیمین نرسونه و تمام خشمش رو تو صداش ریخت
"جیمین خفشو"
"نه دیگه خفه نمیشم دیگه نمیذارم این اتفاق بیوفته دیگه اون اشتباه و دوباره تکرار نمیکنم یکبار احمقی کردم دیگه نه"
بابا پشتشو به جیمین کرد دستش رو روی میز کوبید
" جیمین خفشو فکرمیکردم عوض شدی اما اشتباه بود بیشتر یه عوضی شدی"
جیمین دستمال خونی رو زمین انداخت و با داد شروع به حرف زدن کرد که دوباره باعث خون دماغش شد
" چون هیچکس نفهمید چون هميشه شما برام تصمیم گرفتین چون هیچ وقت عشقمو نسبت به دخترت ندیدی با اینکه میدونستی دختر واقعیت نیست و این مشکلی نداره برادرت و سالها تنها فرستادی اینجا تا از یونا دور باشم هیچوقت نفهمیدی چقدر عذاب میکشم"
بابا متعجب سمتش برگشت و بعد به من نگاه کرد اما من فقط زیر نگاهاشون آروم هق میزدم و اشک میریختم
جیمین" همچی و میدونه بهش گفتم، گفتم دخترت نیست همچی و گفتم"
بابا عصبانی تر از قبل خواست سمتش بره که ازجام بلند شدم....
۳۴.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.