قشنگ ترین عذاب من پارت ۴۷(جا مونده بود)
قشنگ ترین عذاب من پارت ۴۷(جا مونده بود)
ویو جیمین
من...من چیکار کردم ؟
لعنت بهت جیمین . حالا چطور میخوای تو چشماش نگاه کنی؟ دیشب صد بار با خودم مرور کردم که به حدی نخورم تا مست مست بشم و یه سوتی بدم که یا خودمو ضایع کنم یا برینم.
پوف خراب کردی جیمیننننن
با تته پته و خجالت سعی کردم حرف بزنم
میخواستم بگم معذرت میخوام ، بگم دست خودم نبود اما
جیمین : د...دیشب چی...چیشد؟!!(آروم)
یونگی : ها!؟(تعجب)
حرفم رو بی اراده و اتفاقی زدم. بابا چرا همش خراب میکنم
اَههه ، قرار بود معذرت بخوام نه اینکه یادآوری کنم!!
جیمین : م...معذرت... معذرت میخوام
یونگی : فکر کنم به جای کَمَرِت کَلَت پیچیده تو هم. چته تو!؟ /:
جیمین : خر(زیر لب)
یونگی : شنیدم
جیمین : اصن...اصن گفتم که بشنوی. خب...خب خری که نمیفهمی چی میگم دیگه عههه(کیوت و خجالت)
یونگی : آها...حالا فهمیدم!(پوزخند)
با دست یکی زدم رو پیشونیم و ولو شدم رو تخت. همه چی تموم شد
میخواستم فکر کنه برام مهم نیست و یه چیز عادی بوده که خب فکر نکنم زیاد هم توش موفق بوده باشم.
همین که خواستم پاشم صورتش جلو چشمام قرار گرفت و مجبور شدم دوباره دراز بکشم
حالا کاملا روم بود و منو از خجالت آب کرده بود.
جیمین : من...من که...من که گفتم ببخشید(آروم)
یونگی : تو...یه کاری کردی که...من میتونم ازت شکایت کنما (پوزخند)
با حرفش جا خوردم
جیمین : چ...چی!؟(تعجب)
یونگی : من ازت شکایت میکنم!
انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم. کپ کرده بودم و چشمام از اشک تار میدید
من به چه دلیل بی موردی فکر کردم منو میبخشه و دوسم داره!؟ چرا باید منو دوست داشته باشه اصن..
لعنت بهت که باز هم خودتو احمق نشون دادی.
بازم نمیتونستم...انگار همه چی جلوم مانع میشدن که بخوام ازش گله یا شکایت کنم. اون دنیای منه ؛ آخه چرا؟؟
آروم با بغض گفتم
جیمین : ی...یونگی...یونگی شی ، من...من...
یونگی : شکایتت رو به قلبت میکنم.(آروم و لبخند)
از تعجب نمیدونستم چی بگم. ترجیح دادم سکوت کنم و بزارم ادامه حرفای مرگ آورش رو بزنه
یونگی : قلبت میشنوه صدامو؟ من از جیمین شکایت دارم... اون کاری میکنه که من بمیرم و زنده بشم. کاری میکنه من نتونم جلو خودمو بگیرم. کاری میکنه تا من خودم نباشم. اون همه چیزش باعث به وجد اومدن من میشه ؛ بخاطر همین...من ازش شکایت دارم(لبخند و بم)
فکر کنم به خوبی صداش به قلبم رسید
انگار میخواست منو بکشه ؛ آره قصدش همینه
قلبم انقدر محکم و بی صبر میزد که حس میکردم الان رگام پاره میشه.
فقط نگاهش میکردم و تو دلم کلی قربون صدقه اش میرفتم . فقط چشمام رو بستم و سعی کردم تا بیشتر از این آب نشم. با این حال نیشم تا بنا گوش باز بود و نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم. انگار تُن تُن قند تو دلم آب میکردن.
جدیدا پارتامون خیلی عشقولانه میشه 🫡
ویو جیمین
من...من چیکار کردم ؟
لعنت بهت جیمین . حالا چطور میخوای تو چشماش نگاه کنی؟ دیشب صد بار با خودم مرور کردم که به حدی نخورم تا مست مست بشم و یه سوتی بدم که یا خودمو ضایع کنم یا برینم.
پوف خراب کردی جیمیننننن
با تته پته و خجالت سعی کردم حرف بزنم
میخواستم بگم معذرت میخوام ، بگم دست خودم نبود اما
جیمین : د...دیشب چی...چیشد؟!!(آروم)
یونگی : ها!؟(تعجب)
حرفم رو بی اراده و اتفاقی زدم. بابا چرا همش خراب میکنم
اَههه ، قرار بود معذرت بخوام نه اینکه یادآوری کنم!!
جیمین : م...معذرت... معذرت میخوام
یونگی : فکر کنم به جای کَمَرِت کَلَت پیچیده تو هم. چته تو!؟ /:
جیمین : خر(زیر لب)
یونگی : شنیدم
جیمین : اصن...اصن گفتم که بشنوی. خب...خب خری که نمیفهمی چی میگم دیگه عههه(کیوت و خجالت)
یونگی : آها...حالا فهمیدم!(پوزخند)
با دست یکی زدم رو پیشونیم و ولو شدم رو تخت. همه چی تموم شد
میخواستم فکر کنه برام مهم نیست و یه چیز عادی بوده که خب فکر نکنم زیاد هم توش موفق بوده باشم.
همین که خواستم پاشم صورتش جلو چشمام قرار گرفت و مجبور شدم دوباره دراز بکشم
حالا کاملا روم بود و منو از خجالت آب کرده بود.
جیمین : من...من که...من که گفتم ببخشید(آروم)
یونگی : تو...یه کاری کردی که...من میتونم ازت شکایت کنما (پوزخند)
با حرفش جا خوردم
جیمین : چ...چی!؟(تعجب)
یونگی : من ازت شکایت میکنم!
انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم. کپ کرده بودم و چشمام از اشک تار میدید
من به چه دلیل بی موردی فکر کردم منو میبخشه و دوسم داره!؟ چرا باید منو دوست داشته باشه اصن..
لعنت بهت که باز هم خودتو احمق نشون دادی.
بازم نمیتونستم...انگار همه چی جلوم مانع میشدن که بخوام ازش گله یا شکایت کنم. اون دنیای منه ؛ آخه چرا؟؟
آروم با بغض گفتم
جیمین : ی...یونگی...یونگی شی ، من...من...
یونگی : شکایتت رو به قلبت میکنم.(آروم و لبخند)
از تعجب نمیدونستم چی بگم. ترجیح دادم سکوت کنم و بزارم ادامه حرفای مرگ آورش رو بزنه
یونگی : قلبت میشنوه صدامو؟ من از جیمین شکایت دارم... اون کاری میکنه که من بمیرم و زنده بشم. کاری میکنه من نتونم جلو خودمو بگیرم. کاری میکنه تا من خودم نباشم. اون همه چیزش باعث به وجد اومدن من میشه ؛ بخاطر همین...من ازش شکایت دارم(لبخند و بم)
فکر کنم به خوبی صداش به قلبم رسید
انگار میخواست منو بکشه ؛ آره قصدش همینه
قلبم انقدر محکم و بی صبر میزد که حس میکردم الان رگام پاره میشه.
فقط نگاهش میکردم و تو دلم کلی قربون صدقه اش میرفتم . فقط چشمام رو بستم و سعی کردم تا بیشتر از این آب نشم. با این حال نیشم تا بنا گوش باز بود و نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم. انگار تُن تُن قند تو دلم آب میکردن.
جدیدا پارتامون خیلی عشقولانه میشه 🫡
۲.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.