🖇فراز و نشیب 🖇... PART ⁴
V... RHS:
دیانا: دستشکشا رو دستم کردم و شروع کردم به ظرف شستن ..... درحالی که ظرف هارو میشستم با خودم میگفتم که ... درسته دیگه نمیتونم برم دانشگاه اما میتونم از پس خرج خودم بر بیام ولی دانشگاه و درسم چی مامان و بابام میگفتن که همیشه دوست دارن دختر درس خونی باشم و فارق و تحصیل بشم اما اگه نرم دانشگاه اینهمه سال درس خون بودنم به باد هوا میره و نمیتونم مامان و بابام رو خوشحال کنم ... داشتم همینجوری فکر میکردم که یه زنه با یه کوله ظرف دیگه اومد و ظرفارو گذاشت تا بشورم کمرم خورد شده بود و پاهام درد میکرد نمیتونستم اینهمه رو پا وایسم خسته شده بودم و هنوز کلی ظرف بود و هر ۱۰ دیقه ای یبار برام یه کوله ظرف دیگه میاوردن دستام درد گرفته بود .
ارسلان: دیانا رو از دوربین توی اتاقم نگاه میکردم دختر سرسختی بود با اینکه سنی نداشت اما خیلی مقاوم بود قبلا دوتا دختر ۲۰ ساله اومده بودن و سر نیم ساعت از کارشون استعفا دادن ولی دیانا نه
_______________________________
دیانا: ساعت ۹ و نیم بود حالن داشت بد میشد کل آشپز خونه خالی شده بود و همه رفته بودن حتی نظافت چی ها اما من هنوز توی آشپز خونه بودم و داشتم ظرف میشستم دیگه جونی نمونده بود واسم .... ظرفای آخر بود که
ارسلان: خب هنوز هم نتونستی همرو بشوری
دیانا: دیگه آخرشه
ارسلان: چجوری بر میگردی خونه
دیانا: نمیدونم فک نکنم بتونم تاکسی بگیرم
ارسلان: با من بیا
دیانا: نه نه .. خودم میتونم پیاده بیام
ارسلان: با لجبازی فقط خودتو اذیت میکنی
دیانا: خودم بهتر میدونم چیکار کنم
ارسلان: داری از خستگی بیهوش میشی
دیانا: دستکش هارو در آوردم و روپوش رو کندم و آویزون کردم و گفتم .... حالم خوبه
ارسلان: خود دانی
دیانا: کیفم رو انداختم کولم و داشتم میومدم بیرون که
دیانا: دستشکشا رو دستم کردم و شروع کردم به ظرف شستن ..... درحالی که ظرف هارو میشستم با خودم میگفتم که ... درسته دیگه نمیتونم برم دانشگاه اما میتونم از پس خرج خودم بر بیام ولی دانشگاه و درسم چی مامان و بابام میگفتن که همیشه دوست دارن دختر درس خونی باشم و فارق و تحصیل بشم اما اگه نرم دانشگاه اینهمه سال درس خون بودنم به باد هوا میره و نمیتونم مامان و بابام رو خوشحال کنم ... داشتم همینجوری فکر میکردم که یه زنه با یه کوله ظرف دیگه اومد و ظرفارو گذاشت تا بشورم کمرم خورد شده بود و پاهام درد میکرد نمیتونستم اینهمه رو پا وایسم خسته شده بودم و هنوز کلی ظرف بود و هر ۱۰ دیقه ای یبار برام یه کوله ظرف دیگه میاوردن دستام درد گرفته بود .
ارسلان: دیانا رو از دوربین توی اتاقم نگاه میکردم دختر سرسختی بود با اینکه سنی نداشت اما خیلی مقاوم بود قبلا دوتا دختر ۲۰ ساله اومده بودن و سر نیم ساعت از کارشون استعفا دادن ولی دیانا نه
_______________________________
دیانا: ساعت ۹ و نیم بود حالن داشت بد میشد کل آشپز خونه خالی شده بود و همه رفته بودن حتی نظافت چی ها اما من هنوز توی آشپز خونه بودم و داشتم ظرف میشستم دیگه جونی نمونده بود واسم .... ظرفای آخر بود که
ارسلان: خب هنوز هم نتونستی همرو بشوری
دیانا: دیگه آخرشه
ارسلان: چجوری بر میگردی خونه
دیانا: نمیدونم فک نکنم بتونم تاکسی بگیرم
ارسلان: با من بیا
دیانا: نه نه .. خودم میتونم پیاده بیام
ارسلان: با لجبازی فقط خودتو اذیت میکنی
دیانا: خودم بهتر میدونم چیکار کنم
ارسلان: داری از خستگی بیهوش میشی
دیانا: دستکش هارو در آوردم و روپوش رو کندم و آویزون کردم و گفتم .... حالم خوبه
ارسلان: خود دانی
دیانا: کیفم رو انداختم کولم و داشتم میومدم بیرون که
۱۴.۶k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.