🖤: پارت 2
🖤: پارت 2#
رفتم پیششون بهشون سلام کردم تا مربی بیاد طبق عادتمون یه عالمه خل وچل بازی دراوردیم بعد از تمرین رفتیم پاتوق همیشگی مون
یه اکیپ دیگه رو میز روبرومون نشسته بودن 6 تا پسر بودن با 4 تا دختر میگفتن و میخندیدن
پارسا- بچه ها پایه اید یه کاری کنیم
ما هم که پایه گند کاری های هم همه گفتیم اره
پارسا گوشیش رو گرفت کنار گوشش که مثلا داره با یکی حرف میزنه
پارسا- سلام داداش خوبی اها گفتی خواهرت چه شکلیه اره اره اینجاست بیا بابا جمعش کن ارع ادرس (.......) اها تا چند دقیقه دیگه اینجایی باش خداحافظ (با صدای بلند)
یه هو نصف دخترایی که تو کافه بودن به علاوه اون دخترا تو اکیپ پاشدن رفتن
ما هم که مثل دیوونه ها قهقهه میزدیم
رویا - پارسا دمت گرم خیلی حال داد (با قهقهه)
( اوا.)
بعد از خل و چل بازیهامون تو کافه کدوم رفتیم خونه خودمون تا برای شب که مامان نفس همه رو دعوت کرده بود به مناسبت اینکه دایی نفس که سرگرد نیروی انتظامیه از یه ماموریت برگشته
لباسام رو که پوشیدم یه ارایش ملایم کردم و با بابا و مامان سوار ماشین شدیم تا بریم خونه نفس
بعد از سلام و احوال پرسی
نشسته بودیم
دایی نفس یه مرد 45 ساله است اسمش شهابه و سرگرد نیروی انتظامیه
هنوز مجرده
بابا از عمو شهاب(دایی نفس ما بهش میگیم عمو شهاب) پرسید
بابا- خب ببینم شهاب جان از کار چخر
عمو شهاب - والا محسن جان (منظورش بابای اوا هست) چه خبری یه پرونده هست 3 ساله ما داریم روش کار میکنیم به هیچ جا نرسیدیم
نفس - دایی حالا این پرونده در مورد چیه؟
عمو شهاب- در مورد یه باند مواد مخدر
3 ساله داریم تلاش میکنیم سردسته ای باند رو پیدا کنیم نمیشه
ادامه دارد...........
🖤: پارت 3#
عمو شهاب ـ در مورد یه باند مواد مخدر 3 ساله داریم تلاش میکنیم سردسته این باند رو پیدا کنیم نمیشه از دست نفوذی هامون کاری بر نمیاد
نفس ـ خب دایی چرا پلیس های دیگه ای نمیفرسید تو باند براتون جاسوسی کنن
عمو شهاب ـ نفس اونا باهوش تر از این حرفان همون یدونه نفوذی مون هم بهش شک کردن و جونش در خطره
نفس ـ دایی شما شش تا ادم باهوش رزمی کار که بتونن از پس خودشون در بیان و بتونن براتون خبر بیارن نمیخواین
عمو شهاب ـ اگه باشه چرا که نه البته باید ادم مطمئنی باشه
نفس ـ مطمئن تر از ما شش تا؟
از حرفش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم یعنی میشه ماهم مثل تو فیلما بریم توی یه باند و جاسوسی کنیم
عمو شهاب ـ چیییییی
اثلا امکان نداره
نفس ـ چرا دایی ما که هم مطمئنیم هم رزمی کار و از پس خودمون بر میایم؟
هممون حرفش رو تایید کردیم
عمو شهاب ـ اگر من هم اجازه بدم پدر مادرتون اجازه نمیدن
--------------------------------------
(نفس)
سه روز از اون شب میگذره ماهم با تمام توان تونستیم رضایت مامان بابا هامون رو بگیریم اول میگفتن نه و امکان نداره اجازه بدیم ولی راضی شدن
همه خونه ما جمع شده بودیم تا دایی شرایط رو بهمون توضیح بده و بگه چجوری باید از اونجا باهاشون در ارتباط باشیم
*ادامه دارد*......
خب اینم دوتا پارت
خوشحال میشم نظر بدی و لایک کنی
رفتم پیششون بهشون سلام کردم تا مربی بیاد طبق عادتمون یه عالمه خل وچل بازی دراوردیم بعد از تمرین رفتیم پاتوق همیشگی مون
یه اکیپ دیگه رو میز روبرومون نشسته بودن 6 تا پسر بودن با 4 تا دختر میگفتن و میخندیدن
پارسا- بچه ها پایه اید یه کاری کنیم
ما هم که پایه گند کاری های هم همه گفتیم اره
پارسا گوشیش رو گرفت کنار گوشش که مثلا داره با یکی حرف میزنه
پارسا- سلام داداش خوبی اها گفتی خواهرت چه شکلیه اره اره اینجاست بیا بابا جمعش کن ارع ادرس (.......) اها تا چند دقیقه دیگه اینجایی باش خداحافظ (با صدای بلند)
یه هو نصف دخترایی که تو کافه بودن به علاوه اون دخترا تو اکیپ پاشدن رفتن
ما هم که مثل دیوونه ها قهقهه میزدیم
رویا - پارسا دمت گرم خیلی حال داد (با قهقهه)
( اوا.)
بعد از خل و چل بازیهامون تو کافه کدوم رفتیم خونه خودمون تا برای شب که مامان نفس همه رو دعوت کرده بود به مناسبت اینکه دایی نفس که سرگرد نیروی انتظامیه از یه ماموریت برگشته
لباسام رو که پوشیدم یه ارایش ملایم کردم و با بابا و مامان سوار ماشین شدیم تا بریم خونه نفس
بعد از سلام و احوال پرسی
نشسته بودیم
دایی نفس یه مرد 45 ساله است اسمش شهابه و سرگرد نیروی انتظامیه
هنوز مجرده
بابا از عمو شهاب(دایی نفس ما بهش میگیم عمو شهاب) پرسید
بابا- خب ببینم شهاب جان از کار چخر
عمو شهاب - والا محسن جان (منظورش بابای اوا هست) چه خبری یه پرونده هست 3 ساله ما داریم روش کار میکنیم به هیچ جا نرسیدیم
نفس - دایی حالا این پرونده در مورد چیه؟
عمو شهاب- در مورد یه باند مواد مخدر
3 ساله داریم تلاش میکنیم سردسته ای باند رو پیدا کنیم نمیشه
ادامه دارد...........
🖤: پارت 3#
عمو شهاب ـ در مورد یه باند مواد مخدر 3 ساله داریم تلاش میکنیم سردسته این باند رو پیدا کنیم نمیشه از دست نفوذی هامون کاری بر نمیاد
نفس ـ خب دایی چرا پلیس های دیگه ای نمیفرسید تو باند براتون جاسوسی کنن
عمو شهاب ـ نفس اونا باهوش تر از این حرفان همون یدونه نفوذی مون هم بهش شک کردن و جونش در خطره
نفس ـ دایی شما شش تا ادم باهوش رزمی کار که بتونن از پس خودشون در بیان و بتونن براتون خبر بیارن نمیخواین
عمو شهاب ـ اگه باشه چرا که نه البته باید ادم مطمئنی باشه
نفس ـ مطمئن تر از ما شش تا؟
از حرفش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم یعنی میشه ماهم مثل تو فیلما بریم توی یه باند و جاسوسی کنیم
عمو شهاب ـ چیییییی
اثلا امکان نداره
نفس ـ چرا دایی ما که هم مطمئنیم هم رزمی کار و از پس خودمون بر میایم؟
هممون حرفش رو تایید کردیم
عمو شهاب ـ اگر من هم اجازه بدم پدر مادرتون اجازه نمیدن
--------------------------------------
(نفس)
سه روز از اون شب میگذره ماهم با تمام توان تونستیم رضایت مامان بابا هامون رو بگیریم اول میگفتن نه و امکان نداره اجازه بدیم ولی راضی شدن
همه خونه ما جمع شده بودیم تا دایی شرایط رو بهمون توضیح بده و بگه چجوری باید از اونجا باهاشون در ارتباط باشیم
*ادامه دارد*......
خب اینم دوتا پارت
خوشحال میشم نظر بدی و لایک کنی
۶.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.