𝐼'𝑀 𝒩𝒪𝒯 𝑀𝒜𝐹𝐼𝒜/ من مافیا نیستم!
ویو ا/ت
با سر درد عجیبی بیدار شدم. هنوز گیج بودم. یه نگاه به اطرافم انداختم. اتاق خودم نبود، اما... اینجا کجاست؟!روی یک تخت تک نفره وسط یه اتاق خواب خیلی شیک و مجلل بودم. از تخت پایین اومدم. گوشه ی سمت راست اتاق، یک در سفید بود. به سمتش رفتم...اما ... قفل شده بود. صدای پایی از بیرون اتاق میومد. ترس کل وجودمو فرا گرفت. به ترسم غلبه کردم و شروع کردم به در زدن.
( با داد ):《آهااااای...کسی اونجا نیست؟ منو بیارین بیرون... آهاااای با شماهام. کسی نیست؟!》بدنم از ترس می لرزید. چشام پر اشک شده بودن. نمیدونستم کجام ، چرا اینجام و از همه چی مهمتر قراره زنده بمونم یا نه؟ مدتی نگذشت که اشکام مثل بارون ریختن روی صورتم. :《آهاااای...... کسی نیست؟ تورو خدا منو از اینجا بیارین بیرون. بهتون التماس میکنم بیارینم بیرون.》پاهام سست شده بودن. نمیتونستم روی پاهام وایستم. رفتم و روی تخت نشستم. زانوهامو بغل گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.
ویو چا اون وو
وارد دفتر رئیس شدم. طبق معمول روی صندلی چرمی مشکی، رو به دیوار شیشه ای اتاق کارش نشسته بود. همیشه آرامش خاصی داشت که همه رو می ترسوند.
توی اتاق کارش قدم زدم تا پشت میزش رسیدم.
(اون وو):《رئیس، ماموریت انجام شد. ا/ت رو گروگان گرفتیم و به جایی که گفته بودین منتقلش کردیم.》
(فیلیکس):《 بازم مثل همیشه، کارتو خوب انجام دادی. میتونی پاداشتو از هیونجین بگیری.》
( اون وو ):《ممنونم... اما... با ا/ت میخواین چیکار کنین؟ میکشینش؟》
(فیلیکس):《اونش دیگه به تو مربوط نیست. تا همینجاش با تو بود که خوب انجامش دادی. توی بقیه کارا دخالت نکن.》
( اون وو ):《بله رئیس.... از حضورتون مرخص میشم.》 همونطور که پشتش به من بود، دستشو چند بار به نشونه ی اینکه باید برم بیرون تکون داد. از اینکه رئیس صداش بزنم حالم بهم میخوره. حتی نمیخوام یک ثانیه چشمم به اون صورت نکبتش بیفته. اگه بخاطر انتقام نبود هیچوقت زیر دست بی سروپاهایی مثل اون نمیشدم.
(فیلیکس):《 به چی داری نگاه میکنی؟ میتونی بری》
(اون وو):《عااا بله... بعدا میبینمتون رئیس.》 تعظیم نصف و نیمه ای کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
........................................
اسلاید دوم فیلیکس عضو استری کیدز💓💕
با سر درد عجیبی بیدار شدم. هنوز گیج بودم. یه نگاه به اطرافم انداختم. اتاق خودم نبود، اما... اینجا کجاست؟!روی یک تخت تک نفره وسط یه اتاق خواب خیلی شیک و مجلل بودم. از تخت پایین اومدم. گوشه ی سمت راست اتاق، یک در سفید بود. به سمتش رفتم...اما ... قفل شده بود. صدای پایی از بیرون اتاق میومد. ترس کل وجودمو فرا گرفت. به ترسم غلبه کردم و شروع کردم به در زدن.
( با داد ):《آهااااای...کسی اونجا نیست؟ منو بیارین بیرون... آهاااای با شماهام. کسی نیست؟!》بدنم از ترس می لرزید. چشام پر اشک شده بودن. نمیدونستم کجام ، چرا اینجام و از همه چی مهمتر قراره زنده بمونم یا نه؟ مدتی نگذشت که اشکام مثل بارون ریختن روی صورتم. :《آهاااای...... کسی نیست؟ تورو خدا منو از اینجا بیارین بیرون. بهتون التماس میکنم بیارینم بیرون.》پاهام سست شده بودن. نمیتونستم روی پاهام وایستم. رفتم و روی تخت نشستم. زانوهامو بغل گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.
ویو چا اون وو
وارد دفتر رئیس شدم. طبق معمول روی صندلی چرمی مشکی، رو به دیوار شیشه ای اتاق کارش نشسته بود. همیشه آرامش خاصی داشت که همه رو می ترسوند.
توی اتاق کارش قدم زدم تا پشت میزش رسیدم.
(اون وو):《رئیس، ماموریت انجام شد. ا/ت رو گروگان گرفتیم و به جایی که گفته بودین منتقلش کردیم.》
(فیلیکس):《 بازم مثل همیشه، کارتو خوب انجام دادی. میتونی پاداشتو از هیونجین بگیری.》
( اون وو ):《ممنونم... اما... با ا/ت میخواین چیکار کنین؟ میکشینش؟》
(فیلیکس):《اونش دیگه به تو مربوط نیست. تا همینجاش با تو بود که خوب انجامش دادی. توی بقیه کارا دخالت نکن.》
( اون وو ):《بله رئیس.... از حضورتون مرخص میشم.》 همونطور که پشتش به من بود، دستشو چند بار به نشونه ی اینکه باید برم بیرون تکون داد. از اینکه رئیس صداش بزنم حالم بهم میخوره. حتی نمیخوام یک ثانیه چشمم به اون صورت نکبتش بیفته. اگه بخاطر انتقام نبود هیچوقت زیر دست بی سروپاهایی مثل اون نمیشدم.
(فیلیکس):《 به چی داری نگاه میکنی؟ میتونی بری》
(اون وو):《عااا بله... بعدا میبینمتون رئیس.》 تعظیم نصف و نیمه ای کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
........................................
اسلاید دوم فیلیکس عضو استری کیدز💓💕
۲.۹k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.