𝐏𝟑
بعد غذا..
رفتیم و تو پذیرایی نشستیم..
م.ت:..ا.ت..با جیمین برین تو اتاقت..
ا.ت:چرا؟
م.ت:گفتم برین..ما میخوایم حرف بزنیم..
ا.ت:هوفف باشه..
م.ت:جیمین..پسرم با ا.ت برین بالا..
جیمین:چش..
ا.ت
رفتن بالا ک جیمین پشت سرم اومد.. رفتیم داخل اتاقم..
د.ت:درم ببندیییییدد
جیمین:بااشهه
درو بست..من رفتم رو تختم نشستم ک جیمینم اومد کنارم نشس..
جیمین:خب؟
ا.ت:خب ک خب:/
جیمین:🗿..چ خبر..
ا.ت:هیچخبر..ت چی
جیمین:هیچی..دلت واسم تنگ نشده بود🗿😏؟
ا.ت:چرا باید دلم واس تو تنگ بشه دقیقا😐😐
جیمین:نمیدونم..
ا.ت: 🗿😐
جیمین:ا.ت ولی خدایی تو این چندسال خیلی تغییر کردی..خوشگل تر شدی..
ا.ت: یاااا ینی میگی زشت بودممم😐😐😑
جیمین:گفدم خوشگل ترررر شدی اسکل:/
ا.ت:عم..توهم خیلی تغییر کردیاا..
جیمین: چیم؟
ا.ت: ینی چی چیم😐
جیمین:میگم چیام تغییر کرده و عوض شده:||||
ا.ت:عممم..قیافت..اخلاقت..همین:/
جیمین: یادته قیلا چقد از هم بدمون میومد🗿البته الانم همینطوره😐
ا.ت: پ میخواستی الان از هم خوشمون بیاد:///؟
جیمین:چمیدونم🗿
ا.ت:هوففف
ب.ت:بچه هاااااا. بیاین پایینننن
ا.ت:بریم پایین..
جیمین:بریم..
رفتیم پایین و روی مبلا نشستیم..
د.ت:خب..ا.ت..دخترم..راجب ی موضوعی باید با دوتاتون حرف بزنیم..
ا.ت:بگین..
د.ت:خودتون ک پدربزرگتونو خوب میشناسین..حرف حرف اونه تو خانواده ما..
جیمین:خب؟؟!
د.ت:بابابزرگتون چندساله ک میگه تو و جیمین باید باهم ازدواج کنین و ماهم این تصمیمو گرفتیم ک شماعا باهم ازدواج کنین
ا.ت و جیمین:چیییییییییی؟؟؟؟!!!!
ب.ت: همینی ک داییت گفت..
ا.ت:و..ولی اخ..
م.ت:دخترم مطمئن باش بابابزرگتون بدی شماهارو نمیخواد..
ز.ت:دخترم قول میدم ک با جیمین خوشبخت بشی..
جیمین: این چندسالی ک بابابزرگ این تصمیمو داشت شما چرا هیچی بهمون نگفتین؟!
ز.ت:چون بابابزرگتون خواست ک توی این سن بهتون بگیم..
ب.ت:خودتونم ک میدونید نمیشه رو حرف بابابزرگتون حرف زد یا کاری کرد..پس باهاش کنار بیاید..
جیمین:هوفف..باشه
ا.ت:باشه..
پرش زمانی ب شب موقع خواب*
ا.ت
خوابم گرفته بود..تصمیم گرفتم ک برم بخوابم..
ا.ت: من دیگه میرم بخوابم..شب بخی...
م.ت:جیمین توهم باهاش برو تو اتاقش بخواب..
ا.ت:جانمممم؟؟؟!این پیش من نمیخوابههه نهه
م.ت: یاااا بالاخره ک پیش هم میخوابید..ناسلامتی قراره ازدواج کنیداا..
جیمین بلند شد و رفت پیش ا.ت..
جیمین:خب دیگه..ما میریم بخوابیم..شب بخیر..
ا.ت: شب بخیر:/
و رفتن بالا تو اتاق..
ا.ت:روتو اونور کن میخوام لباسمو عوض کنم..
جیمین: نمیکنم
ا.ت: یااا میگم روتو اونور کنننن😐😠
جبمین:ینی نمیتونم بدن زنمو بینم:/؟
ا.ت: ن:/
جیمین: چرا اونوقت؟!
ا.ت:چون هنوز زنت نشدم.. :/
جیمین: یاااا ینی داری میگی چیزایی ک قراره مال من باشنو نمیتونم بینممم؟؟
ا.ت: خیلی منحرفییییی😐
جیمین: خو راس میگم دیگه:/
و ا.ت رف تو خموم و لباسشو با ی تیشرت لش ک رااااحت دونفر توش جا میشدن و بای شلوارک کوتاه عوض کرد..
رف بیرون..
ا.ت
تا رفتم بیرون جیمین ب پاهام نکاه میکرد..
ا.ت:کثافت منحرففففففف😐😠
جیمین: 😂
ا.ت:زهر مارررر😐
شرایط:
۲۵ لایک
بحییییی
رفتیم و تو پذیرایی نشستیم..
م.ت:..ا.ت..با جیمین برین تو اتاقت..
ا.ت:چرا؟
م.ت:گفتم برین..ما میخوایم حرف بزنیم..
ا.ت:هوفف باشه..
م.ت:جیمین..پسرم با ا.ت برین بالا..
جیمین:چش..
ا.ت
رفتن بالا ک جیمین پشت سرم اومد.. رفتیم داخل اتاقم..
د.ت:درم ببندیییییدد
جیمین:بااشهه
درو بست..من رفتم رو تختم نشستم ک جیمینم اومد کنارم نشس..
جیمین:خب؟
ا.ت:خب ک خب:/
جیمین:🗿..چ خبر..
ا.ت:هیچخبر..ت چی
جیمین:هیچی..دلت واسم تنگ نشده بود🗿😏؟
ا.ت:چرا باید دلم واس تو تنگ بشه دقیقا😐😐
جیمین:نمیدونم..
ا.ت: 🗿😐
جیمین:ا.ت ولی خدایی تو این چندسال خیلی تغییر کردی..خوشگل تر شدی..
ا.ت: یاااا ینی میگی زشت بودممم😐😐😑
جیمین:گفدم خوشگل ترررر شدی اسکل:/
ا.ت:عم..توهم خیلی تغییر کردیاا..
جیمین: چیم؟
ا.ت: ینی چی چیم😐
جیمین:میگم چیام تغییر کرده و عوض شده:||||
ا.ت:عممم..قیافت..اخلاقت..همین:/
جیمین: یادته قیلا چقد از هم بدمون میومد🗿البته الانم همینطوره😐
ا.ت: پ میخواستی الان از هم خوشمون بیاد:///؟
جیمین:چمیدونم🗿
ا.ت:هوففف
ب.ت:بچه هاااااا. بیاین پایینننن
ا.ت:بریم پایین..
جیمین:بریم..
رفتیم پایین و روی مبلا نشستیم..
د.ت:خب..ا.ت..دخترم..راجب ی موضوعی باید با دوتاتون حرف بزنیم..
ا.ت:بگین..
د.ت:خودتون ک پدربزرگتونو خوب میشناسین..حرف حرف اونه تو خانواده ما..
جیمین:خب؟؟!
د.ت:بابابزرگتون چندساله ک میگه تو و جیمین باید باهم ازدواج کنین و ماهم این تصمیمو گرفتیم ک شماعا باهم ازدواج کنین
ا.ت و جیمین:چیییییییییی؟؟؟؟!!!!
ب.ت: همینی ک داییت گفت..
ا.ت:و..ولی اخ..
م.ت:دخترم مطمئن باش بابابزرگتون بدی شماهارو نمیخواد..
ز.ت:دخترم قول میدم ک با جیمین خوشبخت بشی..
جیمین: این چندسالی ک بابابزرگ این تصمیمو داشت شما چرا هیچی بهمون نگفتین؟!
ز.ت:چون بابابزرگتون خواست ک توی این سن بهتون بگیم..
ب.ت:خودتونم ک میدونید نمیشه رو حرف بابابزرگتون حرف زد یا کاری کرد..پس باهاش کنار بیاید..
جیمین:هوفف..باشه
ا.ت:باشه..
پرش زمانی ب شب موقع خواب*
ا.ت
خوابم گرفته بود..تصمیم گرفتم ک برم بخوابم..
ا.ت: من دیگه میرم بخوابم..شب بخی...
م.ت:جیمین توهم باهاش برو تو اتاقش بخواب..
ا.ت:جانمممم؟؟؟!این پیش من نمیخوابههه نهه
م.ت: یاااا بالاخره ک پیش هم میخوابید..ناسلامتی قراره ازدواج کنیداا..
جیمین بلند شد و رفت پیش ا.ت..
جیمین:خب دیگه..ما میریم بخوابیم..شب بخیر..
ا.ت: شب بخیر:/
و رفتن بالا تو اتاق..
ا.ت:روتو اونور کن میخوام لباسمو عوض کنم..
جیمین: نمیکنم
ا.ت: یااا میگم روتو اونور کنننن😐😠
جبمین:ینی نمیتونم بدن زنمو بینم:/؟
ا.ت: ن:/
جیمین: چرا اونوقت؟!
ا.ت:چون هنوز زنت نشدم.. :/
جیمین: یاااا ینی داری میگی چیزایی ک قراره مال من باشنو نمیتونم بینممم؟؟
ا.ت: خیلی منحرفییییی😐
جیمین: خو راس میگم دیگه:/
و ا.ت رف تو خموم و لباسشو با ی تیشرت لش ک رااااحت دونفر توش جا میشدن و بای شلوارک کوتاه عوض کرد..
رف بیرون..
ا.ت
تا رفتم بیرون جیمین ب پاهام نکاه میکرد..
ا.ت:کثافت منحرففففففف😐😠
جیمین: 😂
ا.ت:زهر مارررر😐
شرایط:
۲۵ لایک
بحییییی
۵۱.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.