.«عـشـق یـا نـفـرت». p8
هیونا ویو : ساعت اخر بود هیونجین بیرون منتظرم بود و من هم داشتم وسایلمو جمع میکردم برم که یهو یه نفر صدام کرد صداش اشنا بود و وقتی برگشتم تهیونگ و دیدم _هیونا +بله؟ _میخواستم ازت یه خواهشی کنم... +چی؟ /////// (یاع یاع قرار نیس بهتون بگم چی گفت) تهیونگ حرفشو زد و رفت تعجب کردم از درخواستی که ازم داشت ولی خب هرچه باداباد یا هیونجین رفتیم خونه و منم رفتم اتاقم تا یکم بخوابم وقتی داشتم میخوابیدم یهو گوشیم زنگ خورد شین هو بود +الو؟ ×سلاااام چطوری؟ +سلام خوبم تو چطوری ×منم خوبم میگم که امروز هستی بریم بیرون؟ +ام اره هستم ساعت چند؟ ×4و نیم چطوره؟ +خوبه ×خب پس میبینمت +بای ×بای وااا چرا یهویی زنگ زد ما که صبح باهم بودیم! صبر کن بیینم.... شرایط پارت بعد : 10 تا لایک 5 تا کامنت
۹.۵k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.