فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۱۹
بالاخره رسیدیم یه عمارت خیلی خیلی بزرگ و خوشگل بود کلی ماشین های مدل بالا پارک کرده بودن کلی هم نگهبان دوره عمارت بودن
پیاده شدیم نگهبان های خودمون هم پشتمون راه افتادن از بازوی جونگ کوک چسبیدم رفتیم داخل همه لباس ها تیره پوشیده بودن لباس های سیاه قرمز پر رنگ یا بنفش با آرایش های غلیظ من تنها کسی بودم رنگ روشن سفید پوشیده بودم برای همین خیلی تابلو بودم یه پسر آشنا اومد پیشمون صبر کن ببینم این همون پسرس که اون شب جونگ کوک رو آورد خونه..پسره گفت : جونگ کوک فکر نمیکردم بیای
همو بغل کردن..بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن جونگ کوک رو به من کرد و گفت : این تهیونگه دوستم
سرم رو بالا پایین کردم
رفتیم جونگ کوک با همه سلام علیک میکرد همه داشتن با تعجب به من نگاه میکردن مخصوصا زنا.. نشستیم سره یه میز خالی این نگاه ها معذبم میکردن جونگ کوک پا شد رفت پیشه چندتا مرد باهم مشغول حرف زدن بودن..
خسته بودم برای همین بلند شدم برم سرویس بهداشتی تا یه آبی به سر و صورتم بزنم..
نگهبانی که کنارم بود گفت : خانم جایی میرین ؟ گفتم : میخوام برم سرویس بهداشتی
از یه گارسون آدرس سرویس بهداشتی رو پرسیدم گفت طبقه بالا دره آخر.. نگهبان دنبالم راه افتاد بیاد که گفتم : تو کجا ؟
گفت : خانم رییس گفتن چشم ازتون بر ندارم
چشم غوره ای براش رفتم و گفتم : انگار آدم خوار هست من خودم تنها میرم زودم برمیگردم نیا دنبالم
رفتم طبقه بالا هیچکس نبود همه پایین بودن.. رفتم سکته سرویس در رو باز کردم چقدر با کلاس...رفتم سمته رو شویی دستام رو بردم زیره آب سرد که یه خانم جوون با یه لباس کوتاه سیاه با آرایش غلیظ و موهایی که دم اسبی بسته بود اومد تو یه نیم نگاهی بهش کردم چقدر مغرور بود قدم یه چند سانت ازش کوتاه بود.. یعنی من اینقدر کوچولو هستم هوففف...
رفتم بیرون از سرویس صدای یکی رو از پشت شنیدم که گفت : تو باید همسر جئون جونگ کوک باشی؟
برگشتم سمتش همون خانمه بود
آروم گفتم : بله من همسرشم..و شما ؟
مثل دیوونه ها خندید و گفت : باورم نمیشه جونگ کوک با کوچولویی مثل تو ازدواج کرده..شایدم فقط چون پارک ا/ت هستی اینکار رو کرده بخاطر اموال پدرت نه ؟
خودمم میدونستم بخاطر این چیزا باهام ازدواج کرده دیگه لازم نبود کسی بزنه تو صورتم
خیلی محکم با صدای پر غرورم گفتم : ببخشید اما نگفتی کی هستی که نظر میدی در مورد زندگیمون ؟
لبخند زد و گفت : من اولین و آخرین کسی هستم که جونگ کوک دوسش داره..کسی که جونگ کوک بهش گفته دوست دارم..اما فکر نکنم تا الان بهت گفته باشه یا..حتی فکر نکنم یه دست کوچیکی بهت زده باشه درست نمیگم..میدونی این همه آدم تو مهمونی در موردت چی میگن..بزار بهت بگم..میگن جونگ کوک فقط بخاطر اینکه بتونه ازت سواستفاده کنه باهات ازدواج کرده..وگرنه چرا باید با کسی که ۱۰ سال ازش کوچیکتره همچین کاری کنه
رفتم جلوی همون دختره..از اعصبانیت اشک تو چشمام جمع شده بود.. ناراحت بودم یا اعصبی..نمیدونم
گفتم : شاید همین باشه که تو میگی..اما من حداقل مثل تو واسه دو سه روز خوشگذرونی نیستم..چون زنشم
دستش رو آورد بالا بزنتم که صدای داد جونگ کوک دستش رو همونجا رو هوا خشک کرد برگشتم به چشماش نگاه کردم..با سرعت از کنارش رد شدم و از پله ها رفتم پایین..هوا به ریه هام نمیرسید...خودمو رسوندم بیرون توی حیاط هیچکس نبود هرچی میتونستم نفس میکشیدم..
میدونستم پشتمه برگشتم سمتش و گفتم : میدونی اون زنیکه بهم چیا گفت..اگر اینقدر عاشقش بودی میرفتی اونو میگرفتی نه منو..از همه چیز خبر داره میگه میدونه که تاحالا بهم نگفتی دوسم داری یا تاحالا حتی بهم دست نزدی..میگه فقط به اون گفتی دوسش داری اون تنها کسیه که تو عمرت عاشقش شدی گفت همه میگن تو فقط بخاطره اینکه من دختره پارک& هستم باهام ازدواج کردی..بسمه اعذاب دادنت تموم نشد..یا هنوز ادامه داره؟
بلافاصله بعد از تموم شدن..لباش چسبوند به لبم..در تعجب کامل بودم..از لبه کتش گرفتم..اشکام هنوز روی صورتم بودن.. نفس کم آورد که باعث شد بکشه عقب..
وقتی نگاش به صورتم افتاد بغلم کرد.. دیگه رسماً مخم هنگ کرده بود..
آروم گفت : دیگه نبینم بخاطر همچین حرفای چرت و پرتی خودتو ناراحت کنی..خانم کوچولو
انگار همون جونگ کوک چند روز پیش نبود خیلی خوب شده بود
پیاده شدیم نگهبان های خودمون هم پشتمون راه افتادن از بازوی جونگ کوک چسبیدم رفتیم داخل همه لباس ها تیره پوشیده بودن لباس های سیاه قرمز پر رنگ یا بنفش با آرایش های غلیظ من تنها کسی بودم رنگ روشن سفید پوشیده بودم برای همین خیلی تابلو بودم یه پسر آشنا اومد پیشمون صبر کن ببینم این همون پسرس که اون شب جونگ کوک رو آورد خونه..پسره گفت : جونگ کوک فکر نمیکردم بیای
همو بغل کردن..بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن جونگ کوک رو به من کرد و گفت : این تهیونگه دوستم
سرم رو بالا پایین کردم
رفتیم جونگ کوک با همه سلام علیک میکرد همه داشتن با تعجب به من نگاه میکردن مخصوصا زنا.. نشستیم سره یه میز خالی این نگاه ها معذبم میکردن جونگ کوک پا شد رفت پیشه چندتا مرد باهم مشغول حرف زدن بودن..
خسته بودم برای همین بلند شدم برم سرویس بهداشتی تا یه آبی به سر و صورتم بزنم..
نگهبانی که کنارم بود گفت : خانم جایی میرین ؟ گفتم : میخوام برم سرویس بهداشتی
از یه گارسون آدرس سرویس بهداشتی رو پرسیدم گفت طبقه بالا دره آخر.. نگهبان دنبالم راه افتاد بیاد که گفتم : تو کجا ؟
گفت : خانم رییس گفتن چشم ازتون بر ندارم
چشم غوره ای براش رفتم و گفتم : انگار آدم خوار هست من خودم تنها میرم زودم برمیگردم نیا دنبالم
رفتم طبقه بالا هیچکس نبود همه پایین بودن.. رفتم سکته سرویس در رو باز کردم چقدر با کلاس...رفتم سمته رو شویی دستام رو بردم زیره آب سرد که یه خانم جوون با یه لباس کوتاه سیاه با آرایش غلیظ و موهایی که دم اسبی بسته بود اومد تو یه نیم نگاهی بهش کردم چقدر مغرور بود قدم یه چند سانت ازش کوتاه بود.. یعنی من اینقدر کوچولو هستم هوففف...
رفتم بیرون از سرویس صدای یکی رو از پشت شنیدم که گفت : تو باید همسر جئون جونگ کوک باشی؟
برگشتم سمتش همون خانمه بود
آروم گفتم : بله من همسرشم..و شما ؟
مثل دیوونه ها خندید و گفت : باورم نمیشه جونگ کوک با کوچولویی مثل تو ازدواج کرده..شایدم فقط چون پارک ا/ت هستی اینکار رو کرده بخاطر اموال پدرت نه ؟
خودمم میدونستم بخاطر این چیزا باهام ازدواج کرده دیگه لازم نبود کسی بزنه تو صورتم
خیلی محکم با صدای پر غرورم گفتم : ببخشید اما نگفتی کی هستی که نظر میدی در مورد زندگیمون ؟
لبخند زد و گفت : من اولین و آخرین کسی هستم که جونگ کوک دوسش داره..کسی که جونگ کوک بهش گفته دوست دارم..اما فکر نکنم تا الان بهت گفته باشه یا..حتی فکر نکنم یه دست کوچیکی بهت زده باشه درست نمیگم..میدونی این همه آدم تو مهمونی در موردت چی میگن..بزار بهت بگم..میگن جونگ کوک فقط بخاطر اینکه بتونه ازت سواستفاده کنه باهات ازدواج کرده..وگرنه چرا باید با کسی که ۱۰ سال ازش کوچیکتره همچین کاری کنه
رفتم جلوی همون دختره..از اعصبانیت اشک تو چشمام جمع شده بود.. ناراحت بودم یا اعصبی..نمیدونم
گفتم : شاید همین باشه که تو میگی..اما من حداقل مثل تو واسه دو سه روز خوشگذرونی نیستم..چون زنشم
دستش رو آورد بالا بزنتم که صدای داد جونگ کوک دستش رو همونجا رو هوا خشک کرد برگشتم به چشماش نگاه کردم..با سرعت از کنارش رد شدم و از پله ها رفتم پایین..هوا به ریه هام نمیرسید...خودمو رسوندم بیرون توی حیاط هیچکس نبود هرچی میتونستم نفس میکشیدم..
میدونستم پشتمه برگشتم سمتش و گفتم : میدونی اون زنیکه بهم چیا گفت..اگر اینقدر عاشقش بودی میرفتی اونو میگرفتی نه منو..از همه چیز خبر داره میگه میدونه که تاحالا بهم نگفتی دوسم داری یا تاحالا حتی بهم دست نزدی..میگه فقط به اون گفتی دوسش داری اون تنها کسیه که تو عمرت عاشقش شدی گفت همه میگن تو فقط بخاطره اینکه من دختره پارک& هستم باهام ازدواج کردی..بسمه اعذاب دادنت تموم نشد..یا هنوز ادامه داره؟
بلافاصله بعد از تموم شدن..لباش چسبوند به لبم..در تعجب کامل بودم..از لبه کتش گرفتم..اشکام هنوز روی صورتم بودن.. نفس کم آورد که باعث شد بکشه عقب..
وقتی نگاش به صورتم افتاد بغلم کرد.. دیگه رسماً مخم هنگ کرده بود..
آروم گفت : دیگه نبینم بخاطر همچین حرفای چرت و پرتی خودتو ناراحت کنی..خانم کوچولو
انگار همون جونگ کوک چند روز پیش نبود خیلی خوب شده بود
۱۰۹.۶k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.