“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟑
وقتی بهم گفت یه میلیارد میده
میتونستم باهاش بدهی داداشمو بدم
دنیز:باشه قبول میکنم کی شروع کنم
لیلا:این کارت منه فردا بیاد خونم پول رو برات واریز میکنم
بدو بدو رفتم خونه با کلی دوق
دنیز:مام بزرگ پول بدهی داداش جور شد
مام:خدایا شکرت چجوری آخه
دنیز:یه کار پیدا کردم همون اولش وام خواستم بهم ۱ میلیارد. دادن
مام:این چه کاریه چشم سفید ها مگه میشه این همه پول رو داد همون اول نکنه تو هم میخوای مثل داداشت کنی
دنیز: عه نه مام بزرگ قراره توی یه شرکت کار کنم
مام:هی باشه خدا کنه تو ناامیدم نکنی
خوب بیا بریم شام بخوریم
دنیز:من گشنم نیست میرم اتاقم
رفتم اتاقم روی تختم دراز کشیدم که یهو چشمام بسته شد خوابم برد
...
از خواب بیدار شدم لباسمو عوض کردم و رفتم به خونه لیلا خانم
لیلا:خوش اومدی بیا بشین
دنیز:لیلا خانم و تصمیمم رو گرفتم از فردا کارم رو شروع میکنم
لیلا:خیلی خوبه ولی تو که نمیخوای با این وعضت بری شرکت
دنیز:مگه چشه سرو وعضم خیلی هم خوبه
لیلا:اصلا هم خوب نیست پاشو میریم خرید
رفتیم مرکز خرید
لیلا:اینارو بپوش
دنیز:ولی اینا که همشون لباس های کوتاه هستن چجوری اینارو بپوشم
لیلا:حرف نزن برو بپوش ببینم
کلی لباس و کفش خریدم و برگشتم خونه
رفتم اتاقم و همهی وسایلمو گذاشتم توی کمد رفتم پایین شام خوردم
رفتم فیلم ببینم که روی مبل خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
دنیز:الو بله
لیلا:تو هنوز خوابی پاشوو
از جام پریدم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت ۵ صبح هست
دنیز:واااای لیلا خانم هنوز ساعت ۵ هست
لیلا:اشکال نداره بوراک همیشه ساعت ۵ بیدار میشه و میره ورزش تو هم باید این کارو انجام بدی فهمیدی فعلا
واااای خداااایاااا رفتم حموم دوش گرفتم
یه لباس قشنگ پوشیدم یه آرایش ساده کردم موهامو درست کردم از خونه اومدم بیرون تاکسی گرفتم رفتم شرکت
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟑
وقتی بهم گفت یه میلیارد میده
میتونستم باهاش بدهی داداشمو بدم
دنیز:باشه قبول میکنم کی شروع کنم
لیلا:این کارت منه فردا بیاد خونم پول رو برات واریز میکنم
بدو بدو رفتم خونه با کلی دوق
دنیز:مام بزرگ پول بدهی داداش جور شد
مام:خدایا شکرت چجوری آخه
دنیز:یه کار پیدا کردم همون اولش وام خواستم بهم ۱ میلیارد. دادن
مام:این چه کاریه چشم سفید ها مگه میشه این همه پول رو داد همون اول نکنه تو هم میخوای مثل داداشت کنی
دنیز: عه نه مام بزرگ قراره توی یه شرکت کار کنم
مام:هی باشه خدا کنه تو ناامیدم نکنی
خوب بیا بریم شام بخوریم
دنیز:من گشنم نیست میرم اتاقم
رفتم اتاقم روی تختم دراز کشیدم که یهو چشمام بسته شد خوابم برد
...
از خواب بیدار شدم لباسمو عوض کردم و رفتم به خونه لیلا خانم
لیلا:خوش اومدی بیا بشین
دنیز:لیلا خانم و تصمیمم رو گرفتم از فردا کارم رو شروع میکنم
لیلا:خیلی خوبه ولی تو که نمیخوای با این وعضت بری شرکت
دنیز:مگه چشه سرو وعضم خیلی هم خوبه
لیلا:اصلا هم خوب نیست پاشو میریم خرید
رفتیم مرکز خرید
لیلا:اینارو بپوش
دنیز:ولی اینا که همشون لباس های کوتاه هستن چجوری اینارو بپوشم
لیلا:حرف نزن برو بپوش ببینم
کلی لباس و کفش خریدم و برگشتم خونه
رفتم اتاقم و همهی وسایلمو گذاشتم توی کمد رفتم پایین شام خوردم
رفتم فیلم ببینم که روی مبل خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
دنیز:الو بله
لیلا:تو هنوز خوابی پاشوو
از جام پریدم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت ۵ صبح هست
دنیز:واااای لیلا خانم هنوز ساعت ۵ هست
لیلا:اشکال نداره بوراک همیشه ساعت ۵ بیدار میشه و میره ورزش تو هم باید این کارو انجام بدی فهمیدی فعلا
واااای خداااایاااا رفتم حموم دوش گرفتم
یه لباس قشنگ پوشیدم یه آرایش ساده کردم موهامو درست کردم از خونه اومدم بیرون تاکسی گرفتم رفتم شرکت
۴۸۱
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.