فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ادامه ۴۶
از زبان ا/ت
برگشتم و رفتم... دیگه مهم نبود برام..
رفتم پیشه بقیه..حالم خوب نبود تهیونگ گفت : ا/ت چیزی شده ؟
همچنان که سرم پایین بود گفتم : نه..من خوبم..چیزی نیست
خواهرم نگران داشت نگام میکرد اون بارداره آخرای بارداریشه نگرانی واسش خوب نیست
بهش نگاه کردم و گفتم : آبجی من واقعا خوبم نگران من نباش..
لینا گفت : جونگ کوک رو...
صدای جونگ کوک اومد و نزاشت لینا ادامه حرفش رو بزنه
اومد کناره بقیه گفت : سلام به همگی
پدرش رفت و بغلش کرد تهیونگ هم همچنین لینا که انگار خیلی خوشحال بود پرید بغل جونگ کوک و گفت : وای چقدر دلم برات تنگ شده بود
جونگ کوک گفت : خیلی خب لینا بزرگش نکن فقط یه سال نبودم
با حرص گفتم : من میرم تو..اگه کاری داشتین من تو خونم
دایانا باهام اومد تو گفت : جونگ کوک که برام تعریف میکردی این بود...واییی الان میدونم برای چی اینقدر دوسش داشتی منم بودم عاشقش میشدم خب...
گفتم : واقعا که دایانا تو دکتره منی اومدی خوبم کنی..یا از جونگ کوک برام بگی
گفت : اشتباه کردم فقط تو اعصبانی نشو.. راستی قرصات رو خوردی ؟
گفتم : هوففف..اون قرصا هم دیگه اثری روم ندارن
دایانا گفت : من میرم حیاط پیشه بقیه حرفش رو رفتم تو نشستم روبه حیاط موندم و نگاه میکردم..بعده نیم ساعت
دایانا بدو بدو اومد تو گفت : ا/ت...رفت..داره میره بازم
گفتم : کی..کجا میره ؟ گفت : جونگ کوک..جونگ کوککک
گفتم : چی کجا داره میره....
با دایانا رفتم بیرون دیدم جونگ کوک نیست...که یهو آقای جئون حالش بد شد
برگشتم و رفتم... دیگه مهم نبود برام..
رفتم پیشه بقیه..حالم خوب نبود تهیونگ گفت : ا/ت چیزی شده ؟
همچنان که سرم پایین بود گفتم : نه..من خوبم..چیزی نیست
خواهرم نگران داشت نگام میکرد اون بارداره آخرای بارداریشه نگرانی واسش خوب نیست
بهش نگاه کردم و گفتم : آبجی من واقعا خوبم نگران من نباش..
لینا گفت : جونگ کوک رو...
صدای جونگ کوک اومد و نزاشت لینا ادامه حرفش رو بزنه
اومد کناره بقیه گفت : سلام به همگی
پدرش رفت و بغلش کرد تهیونگ هم همچنین لینا که انگار خیلی خوشحال بود پرید بغل جونگ کوک و گفت : وای چقدر دلم برات تنگ شده بود
جونگ کوک گفت : خیلی خب لینا بزرگش نکن فقط یه سال نبودم
با حرص گفتم : من میرم تو..اگه کاری داشتین من تو خونم
دایانا باهام اومد تو گفت : جونگ کوک که برام تعریف میکردی این بود...واییی الان میدونم برای چی اینقدر دوسش داشتی منم بودم عاشقش میشدم خب...
گفتم : واقعا که دایانا تو دکتره منی اومدی خوبم کنی..یا از جونگ کوک برام بگی
گفت : اشتباه کردم فقط تو اعصبانی نشو.. راستی قرصات رو خوردی ؟
گفتم : هوففف..اون قرصا هم دیگه اثری روم ندارن
دایانا گفت : من میرم حیاط پیشه بقیه حرفش رو رفتم تو نشستم روبه حیاط موندم و نگاه میکردم..بعده نیم ساعت
دایانا بدو بدو اومد تو گفت : ا/ت...رفت..داره میره بازم
گفتم : کی..کجا میره ؟ گفت : جونگ کوک..جونگ کوککک
گفتم : چی کجا داره میره....
با دایانا رفتم بیرون دیدم جونگ کوک نیست...که یهو آقای جئون حالش بد شد
۱۵۱.۳k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.