"مافیای جذاب من"
"مافیای جذاب من"
پارت 25
ویو ا/ت
تو اتاقمبودم داشتم گوشیمو چک میکردم که یدفعه صدای در اومد
سنا: ا/ت بیداری بیام؟
ا/ت: اره بیا تو.
سنا اومد داخل
سنا: ا/ت میخوام امشب پیش تو بخوابم
با حرفی که زد شکه شدم
ا/ت: باشه من مشکلی ندارم..
ا/ت: حالا که اومدی اینجا بیا باهم فکر کنیم که چجوری به یونگی بگیم که پدر شده..
سنا: نمیدونم
ا/ت: منو باش از کی کمک خواستم*خنده*
سنا: خب من از کجا بدونم*خنده*
ا/ت: ولش بیا بگیریم بخوابیم صبح درموردش فکر میکنیم
سنا: موافقم
صبح شد با نور خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم سنا نبود ساعتو نگاه کردم 9 بود..پاشدم رفتم حموم ی دوش 15 مینی گرفتم رفتم پایین سنا رو مبل نشسته بود داشت تلوزیون میدید
ا/ت: سنا خوردی؟
سنا: اره،بروو هنوز اجوما جمع نکرد صبحونه رو
ا/ت: باشه
رفتم صبحونمو خوردم..اجوما صبحونه رو جمع کرد منم رفتم پیش سنا
ا/ت: نظرت چیه امشب که یونگی میاد جشن بگیریم سوپرایزش کنیم..
سنا: اوهوم موافقم
ا/ت:اوکی پس بریم یکم خرید کنیم
سنا: باشه
رفتیم بالا حاضر شیم
من لباسمو پوشیدم ی ارایش ملایم کردم موهامو باز گذاشتم رفتم پایین منتظر سنا بودم
ا/ت: سنا من حاضرم
سنا: اومدم وایستا
بعد از 20 مین
ا/ت:ای خدا چقد طول میدی
ا/ت: سنا*داد*
سنا: اومدم
بعد از 15 مین
ا/ت:من رفتم
سنا: اومدم اومدم
ا/ت: داداش چرا انقد طول میدی؟
سنا: خب باید حاضر شم دیگه
ا/ت: ای خدا
سنا: بریم
ا/ت: بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم
هیوک ما برد رفتیم سمت بازار چندتا لباس بچگانه خریدیم..ی چندتا هم برای خودم وسیله خریدم سنا هم کل بازاررو خالی کرد(😐).
وقتی برگشتیم ساعت 2 بود من رفتم بالا لباسامو عوض کردم بعدشم رفتم پایین خیلی گشنم بود ولی همین که بوی غذا بهم خورد حالت تعوه گرفتم سریع جلوی دهنمو گرفتم رفتم سمت دستشویی هیچی نخورده بودم ولی بازم بالا اوردم
اجوما: دخترم خوبی؟
ا/ت: اره اجوما
اجوما: میخوای بریم دکتر؟
ا/ت: نه
سنا: عادیه اجوما*خنده*
اجوما: یعنی چی؟
سنا: ا/ت بارداره
اجوما: واقعا
ا/ت: اره
اجوما: اقا میدونن
ا/ت: نه میخوایم امشب سوپرایزش کنم
اجوما: اووه حتما خیلی خوشحال میشن
ا/ت: اوهوم
شرطا
لایک:30
کامنت:40
پارت 25
ویو ا/ت
تو اتاقمبودم داشتم گوشیمو چک میکردم که یدفعه صدای در اومد
سنا: ا/ت بیداری بیام؟
ا/ت: اره بیا تو.
سنا اومد داخل
سنا: ا/ت میخوام امشب پیش تو بخوابم
با حرفی که زد شکه شدم
ا/ت: باشه من مشکلی ندارم..
ا/ت: حالا که اومدی اینجا بیا باهم فکر کنیم که چجوری به یونگی بگیم که پدر شده..
سنا: نمیدونم
ا/ت: منو باش از کی کمک خواستم*خنده*
سنا: خب من از کجا بدونم*خنده*
ا/ت: ولش بیا بگیریم بخوابیم صبح درموردش فکر میکنیم
سنا: موافقم
صبح شد با نور خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم سنا نبود ساعتو نگاه کردم 9 بود..پاشدم رفتم حموم ی دوش 15 مینی گرفتم رفتم پایین سنا رو مبل نشسته بود داشت تلوزیون میدید
ا/ت: سنا خوردی؟
سنا: اره،بروو هنوز اجوما جمع نکرد صبحونه رو
ا/ت: باشه
رفتم صبحونمو خوردم..اجوما صبحونه رو جمع کرد منم رفتم پیش سنا
ا/ت: نظرت چیه امشب که یونگی میاد جشن بگیریم سوپرایزش کنیم..
سنا: اوهوم موافقم
ا/ت:اوکی پس بریم یکم خرید کنیم
سنا: باشه
رفتیم بالا حاضر شیم
من لباسمو پوشیدم ی ارایش ملایم کردم موهامو باز گذاشتم رفتم پایین منتظر سنا بودم
ا/ت: سنا من حاضرم
سنا: اومدم وایستا
بعد از 20 مین
ا/ت:ای خدا چقد طول میدی
ا/ت: سنا*داد*
سنا: اومدم
بعد از 15 مین
ا/ت:من رفتم
سنا: اومدم اومدم
ا/ت: داداش چرا انقد طول میدی؟
سنا: خب باید حاضر شم دیگه
ا/ت: ای خدا
سنا: بریم
ا/ت: بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم
هیوک ما برد رفتیم سمت بازار چندتا لباس بچگانه خریدیم..ی چندتا هم برای خودم وسیله خریدم سنا هم کل بازاررو خالی کرد(😐).
وقتی برگشتیم ساعت 2 بود من رفتم بالا لباسامو عوض کردم بعدشم رفتم پایین خیلی گشنم بود ولی همین که بوی غذا بهم خورد حالت تعوه گرفتم سریع جلوی دهنمو گرفتم رفتم سمت دستشویی هیچی نخورده بودم ولی بازم بالا اوردم
اجوما: دخترم خوبی؟
ا/ت: اره اجوما
اجوما: میخوای بریم دکتر؟
ا/ت: نه
سنا: عادیه اجوما*خنده*
اجوما: یعنی چی؟
سنا: ا/ت بارداره
اجوما: واقعا
ا/ت: اره
اجوما: اقا میدونن
ا/ت: نه میخوایم امشب سوپرایزش کنم
اجوما: اووه حتما خیلی خوشحال میشن
ا/ت: اوهوم
شرطا
لایک:30
کامنت:40
۲۴.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.