چالش جدید زندگیم.پارت 3
رفتم تو پارکینگ، که ماشینم رو بردارم.
یه مرد حدودا ۴۰ ساله با لباس هایی کهنه و سطح پایین بهم داشت نزدیک می شد .
از همون دور شناختمش .
از همون دور بوی باقالی پچته و گلپر میومد
بابام بود.
خیلی با اعتماد به نفس داشت به سمتم قدم برمیداشت.
بابام : سلام ا/ت
گفتم: ببخشید من شما؟
بابام : خودتو به کوری نزن،می دونم که منو شناختی .
گفتم: سلام بابا
بابام: می دونم خیلی از من خوشت نمیاد پس ساده و کوتاه می گم،خواهر بزرگه ات مریض شده و بقیهی خواهرات و ما از پس مخارجش بر نمیایم.
گفتم: به درک اون زمانی که نیازش داشتم کجا بود؟
بابام: ممکنه بمیره
یکم گرفته شدم.وقتی بچه بودم اون خیلی بهم زور گفت ،حتی زمانی که سر کنکور مراقب امتحان شد جوابای منو عوض کرد تا بیوفتم یا حتی اون اتفاق هم تقصیر اون بود .ولی بازم خواهرمه
یکم انسانیت حقشه
همین موقع تهیونگ و جونگکوک و جیمین از پله ها اومدن پایین .
جیمین: مشکلی پیش اومده ا/ت؟
گفتم: نه فقط یه استاکره
رفتم سوار ماشین شم ولی بنزین نداشت .
مجبور شدم با اعضا برم
خیلی جالب بود .
اونا خیلی شاد و خندون بودن
تهیونگ همش به خاطر اون صندلی سر به سر جین می گذاشت
من تنها کسی بودم که یخش آب نشده بود و مچاله گوشه نشسته بودم
و کاملا ساکت و فقط اونا رو نگاه می کردم.
جیمین : ا/ت چرا ساکتی؟
گفتم: هنوز یخم آب نشده( چه غلطای اضافه )
جیمین داد زد : بچه هااااا ا/ت یخش وا نشده وقتشه.
یهو جونگکوک یه سطل کامل آب یخ پر از اکلیل نقره ای ریخت روم
برای چند ثانیه نفسم گرفت.
یهو داد زدم : خیلی بیشعو.....
جونگکوک: هی انگار جواب داد یخش آب شد
عصبانیتم تبدیل به خنده شد.
سر تا پا برق می زدم
دیگه از اونجا به بعد کلی خوش گذشت.
خیلی با ماشین خودم فرق داشت .
وسط بگو به خند
جیمین ازم پرسید : تو با این قیافه دوستپسر نداری؟
یهو همه ساکت شدن.
گفتم: نه ،هنوز آدم خاصی مد نظرم نیست و نبوده
جیمین : اجازه دارم اولین انتخوابتون باشم و هر روز موقع بیدار شدن اولین منظره ی بهشتیم باشید؟( خر شانس عوضیییی)
همه با هم اووووووووووووووووووو
فهمیدم شوخی ای نگفت ولی با خنده جمعش کرد.
منم لبخند زدم و جوری که انگار جدی نگرفتم همه چی رد شد.
رسیدم خونه.
یه چایی دم کردم و رفتم تو بالکن
و داشتم به خواهرام فکر می کردم.
دلم می خواد برم یه سر بهش بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد.
بچه که بودم خیلی وضع مالی خوبی نداشتم .همه ی خواهرام هیچ امیدی به درس نداشتن و فقط دنبال شوهر و راه فرار بودن
بابامم که همش دنبال سرمایه گذاری هایی بود که تهش یا کلاهبردار بود یا شکست سهام
مامانمم که غرغروی اعظم
از همه چیز گله داشت
وقتی تصمیم گرفتم یواشکی خوانندگی کنم هیچکس باهام نبود و اگر لو می رفت غوغا بود.
اهمیت موقع که تو فکر بودم صدای گوشیم در اومد
یه مرد حدودا ۴۰ ساله با لباس هایی کهنه و سطح پایین بهم داشت نزدیک می شد .
از همون دور شناختمش .
از همون دور بوی باقالی پچته و گلپر میومد
بابام بود.
خیلی با اعتماد به نفس داشت به سمتم قدم برمیداشت.
بابام : سلام ا/ت
گفتم: ببخشید من شما؟
بابام : خودتو به کوری نزن،می دونم که منو شناختی .
گفتم: سلام بابا
بابام: می دونم خیلی از من خوشت نمیاد پس ساده و کوتاه می گم،خواهر بزرگه ات مریض شده و بقیهی خواهرات و ما از پس مخارجش بر نمیایم.
گفتم: به درک اون زمانی که نیازش داشتم کجا بود؟
بابام: ممکنه بمیره
یکم گرفته شدم.وقتی بچه بودم اون خیلی بهم زور گفت ،حتی زمانی که سر کنکور مراقب امتحان شد جوابای منو عوض کرد تا بیوفتم یا حتی اون اتفاق هم تقصیر اون بود .ولی بازم خواهرمه
یکم انسانیت حقشه
همین موقع تهیونگ و جونگکوک و جیمین از پله ها اومدن پایین .
جیمین: مشکلی پیش اومده ا/ت؟
گفتم: نه فقط یه استاکره
رفتم سوار ماشین شم ولی بنزین نداشت .
مجبور شدم با اعضا برم
خیلی جالب بود .
اونا خیلی شاد و خندون بودن
تهیونگ همش به خاطر اون صندلی سر به سر جین می گذاشت
من تنها کسی بودم که یخش آب نشده بود و مچاله گوشه نشسته بودم
و کاملا ساکت و فقط اونا رو نگاه می کردم.
جیمین : ا/ت چرا ساکتی؟
گفتم: هنوز یخم آب نشده( چه غلطای اضافه )
جیمین داد زد : بچه هااااا ا/ت یخش وا نشده وقتشه.
یهو جونگکوک یه سطل کامل آب یخ پر از اکلیل نقره ای ریخت روم
برای چند ثانیه نفسم گرفت.
یهو داد زدم : خیلی بیشعو.....
جونگکوک: هی انگار جواب داد یخش آب شد
عصبانیتم تبدیل به خنده شد.
سر تا پا برق می زدم
دیگه از اونجا به بعد کلی خوش گذشت.
خیلی با ماشین خودم فرق داشت .
وسط بگو به خند
جیمین ازم پرسید : تو با این قیافه دوستپسر نداری؟
یهو همه ساکت شدن.
گفتم: نه ،هنوز آدم خاصی مد نظرم نیست و نبوده
جیمین : اجازه دارم اولین انتخوابتون باشم و هر روز موقع بیدار شدن اولین منظره ی بهشتیم باشید؟( خر شانس عوضیییی)
همه با هم اووووووووووووووووووو
فهمیدم شوخی ای نگفت ولی با خنده جمعش کرد.
منم لبخند زدم و جوری که انگار جدی نگرفتم همه چی رد شد.
رسیدم خونه.
یه چایی دم کردم و رفتم تو بالکن
و داشتم به خواهرام فکر می کردم.
دلم می خواد برم یه سر بهش بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد.
بچه که بودم خیلی وضع مالی خوبی نداشتم .همه ی خواهرام هیچ امیدی به درس نداشتن و فقط دنبال شوهر و راه فرار بودن
بابامم که همش دنبال سرمایه گذاری هایی بود که تهش یا کلاهبردار بود یا شکست سهام
مامانمم که غرغروی اعظم
از همه چیز گله داشت
وقتی تصمیم گرفتم یواشکی خوانندگی کنم هیچکس باهام نبود و اگر لو می رفت غوغا بود.
اهمیت موقع که تو فکر بودم صدای گوشیم در اومد
۹.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.