فیک ران part 76
ویو ا/ت:
ببینم ینی چی ینی همون روزی که مامان مرد...دقیقن سالم بود...اون ۷ سالش..اون پیشه مایکی زندگی میکرد؟ و من پیشه اون شکنجه ی روانی میشدم...
اما: ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت جانه عمتتتتتت نرووووووووووووو وایساااااااااااااااااااااااااااااا
مایکی:باز شما هارو چرا برق گرفته؟
سنجو: اما ژان همه چی رو رو کرد...
اما: ینی چی؟ من خودمم نمیدونستم همچین جنبه ای دارععععع
سنجو: میبینی؟ جنبش اینه که اون یه جورایی باید مایکی رو از انتخاباش حذف کنه..
مایکی: چی؟چراااااااااااااااااا؟
سنجو: آهای خانواده ی سانو کلن باید یه چیزاییو روشن کنید هم برایه ما همه برایه ا/ت ...
شینیچیرو: چیو دقیقن؟ بیشتر توضیح بده!
ا/ت: اینکه دقیقن وقتی کاکوچو ۷ سالش بود پیشه شما ها چه غلطی میکرد؟ نظرتون چیه اینو توضیح بدید؟
کاکوچو:😳😳😵😵💫
ا/ت/سنجو: هوی کاکوچو بشین ببینم کجا فرار میکنی؟
کاکوچو: امم هیچی...
ایزانا: وایسا ببینم دوباره یادم اومد تو همون فسقلی ای هستی که کاکوچو تورو بغل میکرد میوردو باهات بازی میکرددددد
کاکوچو: 🗿
ا/ت: 🗿🗿
مایکی: ببین ناموصن منم فهمیدم تو نفهمیدی؟
ایزانا: فهمیدم فقط یادم نبود😑
ا/ت: قضیه رو نپیچونید قشنگ شما ها یخ توضیحه حسابی بهم بدهکارید
کاکوچو: خب بزار بخش بخش بهت توضیح بدم..
تو قشنگ ۲ سالت بود... من داشتم تو پارک رو تاب میشستم و ایزانا رو دیدم...اونجا با ایزانا آشنا شدم:]
ایزانا: قشنگ دو ساله بعد یه دختره ۴ ساله با گریه داشت دنباله داداشش میگشت
ا/ت: منم خوب یادمه که چطور فرار کردیو وانمود کردی وجود ندارم...خفت میکنم لعنتی 😑😑😑😑😑😑😑😑😑
ایزانا:خب به هر حال منم یه حقوقی دارم..😅😑
ا/ت: خقوقت بخوره تو اون سرتتتتت مرتیکه من حنجره پاره شد تا کاکوچو رو پیدا کردم🗿🗿🗿
کاکوچو: خب جفتتون خفه شید... سال بعدش مامان مرد...
اون مرتیکه منو فرستاد به یه پرورشگاه...و عجیب تر از اون این بود که ایزانا هم اونجا بود...
یه هفته یا دو هفته بعدش یه ملاقاتی برایه ایزانا اومده بود...
ایزانا: اون روز شینی اومده بود دنبالم....ملاقاتم و بهم گفت که اون برادرمه از کاکوچو خاستم باهامون بیاد ولی ناز کرد و نیومد...
کاکوچو: فقط خجالت میکشیدم...🗿😅
شینیچیرو:😊
*قضیه اینجا تموم نمیشه
ببینم ینی چی ینی همون روزی که مامان مرد...دقیقن سالم بود...اون ۷ سالش..اون پیشه مایکی زندگی میکرد؟ و من پیشه اون شکنجه ی روانی میشدم...
اما: ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت جانه عمتتتتتت نرووووووووووووو وایساااااااااااااااااااااااااااااا
مایکی:باز شما هارو چرا برق گرفته؟
سنجو: اما ژان همه چی رو رو کرد...
اما: ینی چی؟ من خودمم نمیدونستم همچین جنبه ای دارععععع
سنجو: میبینی؟ جنبش اینه که اون یه جورایی باید مایکی رو از انتخاباش حذف کنه..
مایکی: چی؟چراااااااااااااااااا؟
سنجو: آهای خانواده ی سانو کلن باید یه چیزاییو روشن کنید هم برایه ما همه برایه ا/ت ...
شینیچیرو: چیو دقیقن؟ بیشتر توضیح بده!
ا/ت: اینکه دقیقن وقتی کاکوچو ۷ سالش بود پیشه شما ها چه غلطی میکرد؟ نظرتون چیه اینو توضیح بدید؟
کاکوچو:😳😳😵😵💫
ا/ت/سنجو: هوی کاکوچو بشین ببینم کجا فرار میکنی؟
کاکوچو: امم هیچی...
ایزانا: وایسا ببینم دوباره یادم اومد تو همون فسقلی ای هستی که کاکوچو تورو بغل میکرد میوردو باهات بازی میکرددددد
کاکوچو: 🗿
ا/ت: 🗿🗿
مایکی: ببین ناموصن منم فهمیدم تو نفهمیدی؟
ایزانا: فهمیدم فقط یادم نبود😑
ا/ت: قضیه رو نپیچونید قشنگ شما ها یخ توضیحه حسابی بهم بدهکارید
کاکوچو: خب بزار بخش بخش بهت توضیح بدم..
تو قشنگ ۲ سالت بود... من داشتم تو پارک رو تاب میشستم و ایزانا رو دیدم...اونجا با ایزانا آشنا شدم:]
ایزانا: قشنگ دو ساله بعد یه دختره ۴ ساله با گریه داشت دنباله داداشش میگشت
ا/ت: منم خوب یادمه که چطور فرار کردیو وانمود کردی وجود ندارم...خفت میکنم لعنتی 😑😑😑😑😑😑😑😑😑
ایزانا:خب به هر حال منم یه حقوقی دارم..😅😑
ا/ت: خقوقت بخوره تو اون سرتتتتت مرتیکه من حنجره پاره شد تا کاکوچو رو پیدا کردم🗿🗿🗿
کاکوچو: خب جفتتون خفه شید... سال بعدش مامان مرد...
اون مرتیکه منو فرستاد به یه پرورشگاه...و عجیب تر از اون این بود که ایزانا هم اونجا بود...
یه هفته یا دو هفته بعدش یه ملاقاتی برایه ایزانا اومده بود...
ایزانا: اون روز شینی اومده بود دنبالم....ملاقاتم و بهم گفت که اون برادرمه از کاکوچو خاستم باهامون بیاد ولی ناز کرد و نیومد...
کاکوچو: فقط خجالت میکشیدم...🗿😅
شینیچیرو:😊
*قضیه اینجا تموم نمیشه
۱۶.۹k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.