برادر ناتنی من فصل 2 پارت 4...
چند ماه بعد
همه فهمیدن ا.ت سرطان داره
ویو ا.ت
اصلاً برام مهم نبود که سرطان دارم ولی خب
یکم استرس داشتم میدونین چرا برام مهم نی
چون یه بارم گرفته بودم وقتی بچه بودم
اما خوب شدم چون می گن چیزی داخل بدن منه
که نمیزاره با بیماری بمیرم
ولی می خواستم سوپرایزشون کنم هیچکی از این راز خبر نداشت جز مامان واقعیم
خوب الان نوبت عمل منه اینبار واقعاً ممکنه بمیرم
دکتر: خانم مین ا.ت نوبت شماست
+: الان میام
_: واقعاً باید بری
+: تنهات نمیزارم قول میدم
_: قول دادیا (گریه)
+: عه بانی گریه نکن دیگه
_: باشه
بوسش کردم و رفتم توی اتاق عمل و بیهوشم کردن استرس کل بدنم رو گرفته بود و دیگه هیچی نفهمیدم
چند ساعت بعد
ویو کوک
چند ساعت گذشته و هیچ خبری نشده چرا ممکنه ا.ت چیزیش شده باشه نه این امکان نداره دکتر اومد بیرون با حالتی ناراحت گفت
دکتر: ما هر کاری تونستیم کردیم
_~×÷£°^٫:چی؟
دکتر: متاسفم ولی خانم ا.ت رو از دست دادیم
_: چ چی؟ (گریه)
نههههههه ا.تتتتتت
بدون توجه به حرفهای دکتر رفتم توی اتاق رفتم کنار
بدن بی جونش
_: ا.ت مگه تو قول ندادی ترکم نکنی ا.تتتتت
بیدار شو خواهش میکنم کمکم (گریه)
بزور بردنم بیرون و ا.ت رو بردن سرد خانه رفتیم
خونه و نشستم گریه کردن
_: ا.تتتت مگه نگفتی تنهام نمیزاریییی (گریه)
_: چرا منو ول کردی (گریه)
_: ا.ت من دوست دارم برگرددد...(گریه)
+: کوک
_: ا ا.ت (شوک)
+: ببین من یه قدرتی توی بدنم دارم اگه بمونم ممکنه
بهت آسیب بزنم
_: ا.ت کجایی؟ (گریه)
+: من دارم دهنتو کنترل میکنم من الان توی ذهن توعم
_: یعنی دیگه نمی بینمت (گریه)
+: می تونی ببینی
_: کی؟ (گریه)
+: خیلی زود خوب بخوابی
_: نروووو ا.ت
ا.ت؟
ا.ت؟
نهههههه (گریه)
دوسال بعد
ویو کوک
خوب دو سال گذشته و من هنوز منتظر ا.تم
اومیدم رو از دست دادم اون فقط صدای توی ذهن خودم بوده توف به زندگیییی
رفتم بیرون و رفتم شرکت
£: کوک
_: هوم
£: امروز منشی جدید قراره بیاد
_: اوک
£: میدونم بعد مرگ ا.ت داغون شدی ولی
باید خودتو به این شرایط عادت بدی
اون دیگه قرار نیست برگرده (ناراحت)
_: باشه برو بیرون (گریه)
نامجون رفت بیرون و منشی جدید اومد برای مصاحبه
یه دختر بود خوشگل بود ولی نه به خوشگلی ا.ت
قبولش کردم و رفت سر کارش مثل ا.ت به کار علاقه داشت
اما
_:من دیگه بعد تو عاشق کسی نمی شم ا.ت شنیدی ا.ت؟
+: اوهوم
_: ا ا.ت
+: سلام کوک
_: بعد دو سال چطوری دلت میاد به من بگی کوک
+: م من معذرت می خوام منم مثل تو بودم خیلی دلم برات تنگ شده
_: ترو خدا بگو کجایی
+: نمی تونم بگم چون تو میمیری
به وقتش میام پیشت
_: قول بده
+: قول میدم توی همین سال میام پیشت
_: باشه
+: من باید برم کسی که منو تحدید می کنه داره میاد فعلا
_: فعلا
ویو ا.ت
این دو سال خیلی بد بهم گذشت با کوک ارتباط می گرفتم
اونم دو بار خوب بود داشتم کار با فدرتم رو یاد می گرفتم
تا کوک رو نجات بدم برای همین اومدم پیش
جادوگر و اون آموزشم داد و تحدیدم می کرد که اگه
درست از قدرتم استفاده می کنم کل دنیا نابود میشه
خوب امروزم آموزش و دیدم خوب بود
ولی حسودی می کردم چون ذهن دختری که منشیش بود رو می خوندم میگفت
(اسم دختره هاناس و این علامتش«)
«: وای چه پسر خوشگل یه باید مخشو بزنم (توی ذهن خودش)
«: واییی توی نگاه اول عاشقش شدم ولی انگار کیه دیگه ای رو دوست داره خودمو بهش می چسبونم و تحریک کننده میریزم توی غذاش
سریع از ذهن دختره اومدم بیرون و بدو رفتم پیش
جادوگر خیلی ترسیده بودم که کوک رو مجبور به کارای
بد کنه رسیدم
+: جادوگررررررر (گریه)
جادوگر: بله دختر قشنگم
+: اون دختر عوضی می خواد دوست پسر منو تحریک
کنه تا باهاش کارای بد کنه می خواد توی غذاش
تحریک کننده بریزه
جادوگر: الان می خوای چی کار کنی؟
+: بزار برم پیشش
جادوگر:و....
خماریییییییی
همه فهمیدن ا.ت سرطان داره
ویو ا.ت
اصلاً برام مهم نبود که سرطان دارم ولی خب
یکم استرس داشتم میدونین چرا برام مهم نی
چون یه بارم گرفته بودم وقتی بچه بودم
اما خوب شدم چون می گن چیزی داخل بدن منه
که نمیزاره با بیماری بمیرم
ولی می خواستم سوپرایزشون کنم هیچکی از این راز خبر نداشت جز مامان واقعیم
خوب الان نوبت عمل منه اینبار واقعاً ممکنه بمیرم
دکتر: خانم مین ا.ت نوبت شماست
+: الان میام
_: واقعاً باید بری
+: تنهات نمیزارم قول میدم
_: قول دادیا (گریه)
+: عه بانی گریه نکن دیگه
_: باشه
بوسش کردم و رفتم توی اتاق عمل و بیهوشم کردن استرس کل بدنم رو گرفته بود و دیگه هیچی نفهمیدم
چند ساعت بعد
ویو کوک
چند ساعت گذشته و هیچ خبری نشده چرا ممکنه ا.ت چیزیش شده باشه نه این امکان نداره دکتر اومد بیرون با حالتی ناراحت گفت
دکتر: ما هر کاری تونستیم کردیم
_~×÷£°^٫:چی؟
دکتر: متاسفم ولی خانم ا.ت رو از دست دادیم
_: چ چی؟ (گریه)
نههههههه ا.تتتتتت
بدون توجه به حرفهای دکتر رفتم توی اتاق رفتم کنار
بدن بی جونش
_: ا.ت مگه تو قول ندادی ترکم نکنی ا.تتتتت
بیدار شو خواهش میکنم کمکم (گریه)
بزور بردنم بیرون و ا.ت رو بردن سرد خانه رفتیم
خونه و نشستم گریه کردن
_: ا.تتتت مگه نگفتی تنهام نمیزاریییی (گریه)
_: چرا منو ول کردی (گریه)
_: ا.ت من دوست دارم برگرددد...(گریه)
+: کوک
_: ا ا.ت (شوک)
+: ببین من یه قدرتی توی بدنم دارم اگه بمونم ممکنه
بهت آسیب بزنم
_: ا.ت کجایی؟ (گریه)
+: من دارم دهنتو کنترل میکنم من الان توی ذهن توعم
_: یعنی دیگه نمی بینمت (گریه)
+: می تونی ببینی
_: کی؟ (گریه)
+: خیلی زود خوب بخوابی
_: نروووو ا.ت
ا.ت؟
ا.ت؟
نهههههه (گریه)
دوسال بعد
ویو کوک
خوب دو سال گذشته و من هنوز منتظر ا.تم
اومیدم رو از دست دادم اون فقط صدای توی ذهن خودم بوده توف به زندگیییی
رفتم بیرون و رفتم شرکت
£: کوک
_: هوم
£: امروز منشی جدید قراره بیاد
_: اوک
£: میدونم بعد مرگ ا.ت داغون شدی ولی
باید خودتو به این شرایط عادت بدی
اون دیگه قرار نیست برگرده (ناراحت)
_: باشه برو بیرون (گریه)
نامجون رفت بیرون و منشی جدید اومد برای مصاحبه
یه دختر بود خوشگل بود ولی نه به خوشگلی ا.ت
قبولش کردم و رفت سر کارش مثل ا.ت به کار علاقه داشت
اما
_:من دیگه بعد تو عاشق کسی نمی شم ا.ت شنیدی ا.ت؟
+: اوهوم
_: ا ا.ت
+: سلام کوک
_: بعد دو سال چطوری دلت میاد به من بگی کوک
+: م من معذرت می خوام منم مثل تو بودم خیلی دلم برات تنگ شده
_: ترو خدا بگو کجایی
+: نمی تونم بگم چون تو میمیری
به وقتش میام پیشت
_: قول بده
+: قول میدم توی همین سال میام پیشت
_: باشه
+: من باید برم کسی که منو تحدید می کنه داره میاد فعلا
_: فعلا
ویو ا.ت
این دو سال خیلی بد بهم گذشت با کوک ارتباط می گرفتم
اونم دو بار خوب بود داشتم کار با فدرتم رو یاد می گرفتم
تا کوک رو نجات بدم برای همین اومدم پیش
جادوگر و اون آموزشم داد و تحدیدم می کرد که اگه
درست از قدرتم استفاده می کنم کل دنیا نابود میشه
خوب امروزم آموزش و دیدم خوب بود
ولی حسودی می کردم چون ذهن دختری که منشیش بود رو می خوندم میگفت
(اسم دختره هاناس و این علامتش«)
«: وای چه پسر خوشگل یه باید مخشو بزنم (توی ذهن خودش)
«: واییی توی نگاه اول عاشقش شدم ولی انگار کیه دیگه ای رو دوست داره خودمو بهش می چسبونم و تحریک کننده میریزم توی غذاش
سریع از ذهن دختره اومدم بیرون و بدو رفتم پیش
جادوگر خیلی ترسیده بودم که کوک رو مجبور به کارای
بد کنه رسیدم
+: جادوگررررررر (گریه)
جادوگر: بله دختر قشنگم
+: اون دختر عوضی می خواد دوست پسر منو تحریک
کنه تا باهاش کارای بد کنه می خواد توی غذاش
تحریک کننده بریزه
جادوگر: الان می خوای چی کار کنی؟
+: بزار برم پیشش
جادوگر:و....
خماریییییییی
۲۳.۱k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.