•┄┅┄┄{🦋}┅┄┅┄•'
•┄┅┄┄{🦋}┅┄┅┄•'
"ߊܢܚࡅ࡙ــــــܝ ߊܝܢ̣ــــــߊܢ̣🫂🫀"
#part3
و از در خارج شدیم اصلا حوصله ی مدرسه رو نداشتم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یادم اومد چند وقته پیش یکی از بچه های یتیم خونه مدرسه رو پیچونده بود و رفته بود شهره بازی یهو وایسادم و با نیش باز خیره شدم به یگانه،یگانه+نوچ اصلا حتی فکرشم نکن _من که هنوز چیزی نگفتم +لازم نی بگی میدونم باز یه چیزی میخوای _زود برمیگردم یگانه یه لحضه مکث میکنه و با چشای گشاد +گفت کجا _شهره بازی +چی نه نه حتی فکرشم نکن _قول میدم زود برگردم تا کسی نفهمیده +نه نمیشه _خواهش میکنم لطفا یگانه که انگار داشت راضی میشد تیره آخرو زدم و مثه یه بچه گربه نگاش کردم +اووف اونجوری نگام نکن باشه ولی زود برمیگردیاا چشمی گفتم و یه بوسه کاشتم رو لپش و سریع رفتم هوا گرم و آفتابی بود تا رسیدم به اونجا فکر کنم یه ساعتی گذشته بود خیلی بهم خوش گذشت برا اینکه بفهمم ساعت چنده و برگردم از یه خانمی پرسیدم ساعت چنده که با شنیدن حرفش برق از سرم پرید ساعت ۲:۳۵چی بدبخت شدم تا الان همه فهمیدن من نیستم به نشونه ی تشکر سرمو تکون دادم و سریع پا تند کردم استرس داشتم گرما هم از طرفی استرسمو بیشتر میکرد شکمم قارو قور میکرد صبحانه ک نخوردم تا الانم همه ناهار خوردن پس تا شب خبری از غذا نی تازه اگه تمبیه نشم وگرنه باید تا خوده فردا هیچی نخورم همین طور نگران یگانه بودم یگانه خیلی زود رنجه و اگه بخاطره من تمبیه بشه خودمو نمیبخشم غرق افکارم بودم و با تمام تمانم می دویدم نمیدونم چیشد که چشام سیاهی رفت و با شدت خوردم زمین و بد سیاهی مطلق با سر درد شدیدی چشامو باز کردم چند بار چشامو باز و بسته کردم که وازه ببینم تو یه اتاق تاریک کوچیک بودم که کلی وسیله بود معلوم بود انباریه خواستم بلند بشم که درد زیادی سرم مانم شد آخی گفتم و دستامو گذاشتم روی سرم بد با کمک دستام و دیوار آروم بلند شدم و با تمام توانم رفتم سمته در خواستم بازش کنم ولی قفل بود یعنی چی من اینجا چیکار میکنم کی منو آورده اینجا چرا زندونیم کردن اینجا چی میخوان از جونم دور تا دوره اتاقو نگاه کردم حتی یه پنجرم نبود +کمک کسی هست کسی هست کمکم کنه یکی کمکم کنه من اینجام مدام داد میزدم و حرفامو تکرار میکردم تا شاید کسی صدامو بشنوه و بیاد کمکم کنه اونقدر داد زدم که حس کردم الانه که گلوم پاره بشه توان وایسادن نداشتم آروم نشستم و اشکام جاری شدن بلند هق هق میکردم یهو در باز شد و نور آفتاب افتاد تو چشام یه مرده قد بلند و چهار شونه اومد تو وازه نمیدیدم صورتشو حتی نمیتونستم بلند بشم یکم اومد جلو همه چی وازه شد یه مرد خیلی...
ها ها 😁 بقیش بمونه برا پارت بد جیگرا🫀💜
"ߊܢܚࡅ࡙ــــــܝ ߊܝܢ̣ــــــߊܢ̣🫂🫀"
#part3
و از در خارج شدیم اصلا حوصله ی مدرسه رو نداشتم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یادم اومد چند وقته پیش یکی از بچه های یتیم خونه مدرسه رو پیچونده بود و رفته بود شهره بازی یهو وایسادم و با نیش باز خیره شدم به یگانه،یگانه+نوچ اصلا حتی فکرشم نکن _من که هنوز چیزی نگفتم +لازم نی بگی میدونم باز یه چیزی میخوای _زود برمیگردم یگانه یه لحضه مکث میکنه و با چشای گشاد +گفت کجا _شهره بازی +چی نه نه حتی فکرشم نکن _قول میدم زود برگردم تا کسی نفهمیده +نه نمیشه _خواهش میکنم لطفا یگانه که انگار داشت راضی میشد تیره آخرو زدم و مثه یه بچه گربه نگاش کردم +اووف اونجوری نگام نکن باشه ولی زود برمیگردیاا چشمی گفتم و یه بوسه کاشتم رو لپش و سریع رفتم هوا گرم و آفتابی بود تا رسیدم به اونجا فکر کنم یه ساعتی گذشته بود خیلی بهم خوش گذشت برا اینکه بفهمم ساعت چنده و برگردم از یه خانمی پرسیدم ساعت چنده که با شنیدن حرفش برق از سرم پرید ساعت ۲:۳۵چی بدبخت شدم تا الان همه فهمیدن من نیستم به نشونه ی تشکر سرمو تکون دادم و سریع پا تند کردم استرس داشتم گرما هم از طرفی استرسمو بیشتر میکرد شکمم قارو قور میکرد صبحانه ک نخوردم تا الانم همه ناهار خوردن پس تا شب خبری از غذا نی تازه اگه تمبیه نشم وگرنه باید تا خوده فردا هیچی نخورم همین طور نگران یگانه بودم یگانه خیلی زود رنجه و اگه بخاطره من تمبیه بشه خودمو نمیبخشم غرق افکارم بودم و با تمام تمانم می دویدم نمیدونم چیشد که چشام سیاهی رفت و با شدت خوردم زمین و بد سیاهی مطلق با سر درد شدیدی چشامو باز کردم چند بار چشامو باز و بسته کردم که وازه ببینم تو یه اتاق تاریک کوچیک بودم که کلی وسیله بود معلوم بود انباریه خواستم بلند بشم که درد زیادی سرم مانم شد آخی گفتم و دستامو گذاشتم روی سرم بد با کمک دستام و دیوار آروم بلند شدم و با تمام توانم رفتم سمته در خواستم بازش کنم ولی قفل بود یعنی چی من اینجا چیکار میکنم کی منو آورده اینجا چرا زندونیم کردن اینجا چی میخوان از جونم دور تا دوره اتاقو نگاه کردم حتی یه پنجرم نبود +کمک کسی هست کسی هست کمکم کنه یکی کمکم کنه من اینجام مدام داد میزدم و حرفامو تکرار میکردم تا شاید کسی صدامو بشنوه و بیاد کمکم کنه اونقدر داد زدم که حس کردم الانه که گلوم پاره بشه توان وایسادن نداشتم آروم نشستم و اشکام جاری شدن بلند هق هق میکردم یهو در باز شد و نور آفتاب افتاد تو چشام یه مرده قد بلند و چهار شونه اومد تو وازه نمیدیدم صورتشو حتی نمیتونستم بلند بشم یکم اومد جلو همه چی وازه شد یه مرد خیلی...
ها ها 😁 بقیش بمونه برا پارت بد جیگرا🫀💜
۴.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.