رمان گربه کوچولو پارت ۱
مکان : شرکت ، دفتر دازای
ساعت : ۹:۳۰ صبح
از زبان راوی
در یک روز بارانی، دازای اوسامو، یک گربهنما و کارمند ۱۹ ساله، در دفتر کارش نشسته بود. او به باران که بر روی شیشه میبارید، نگاه میکرد و احساس تنهایی میکرد. دازای عاشق قهوه بود و گاهی به فکر خودکشی میافتاد. او از سگها متنفر بود و همیشه در دنیای خود غرق میشد.
چویا ناکاهارا، رئیس ۲۲ ساله شرکت، وارد دفتر شد. او نگران دازای بود و به او گفت:
- دازای، همه چیز خوبه؟
دازای با نگاهی خسته جواب داد:
+ بله، فقط کمی خستهام.
چویا با محبت گفت:
- من همیشه اینجا هستم اگر بخوای صحبت کنی. تو برای من خیلی مهمی.
در همین حین، آتسوشی ناکاجیما وارد شد. او ۲۰ ساله و ببرنما بود. آتسوشی با لبخند گفت:
- سلام! چه خبر؟
دازای با بیحالی گفت:
+ سلام.
آتسوشی به دازای گفت:
- تو هنوز هم قهوه میخوری؟ این برای سلامتیات خوب نیست.
چویا با لبخند گفت:
- آتسوشی، تو همیشه میدونی چطور دازای رو بخندونی.
آکوتاگاوا ریونوسوکه، دست راست چویا، وارد شد و گفت:
- چویا، باید با تو صحبت کنم. موضوع مهمی هست.
چویا با نگرانی پرسید:
- چه موضوعی؟
آکوتاگاوا به دازای نگاهی انداخت و گفت:
- این موضوع به دازای هم مربوط میشود.
و اینگونه، داستانی جدید و پر از چالشها و احساسات آغاز شد.
ساعت : ۹:۳۰ صبح
از زبان راوی
در یک روز بارانی، دازای اوسامو، یک گربهنما و کارمند ۱۹ ساله، در دفتر کارش نشسته بود. او به باران که بر روی شیشه میبارید، نگاه میکرد و احساس تنهایی میکرد. دازای عاشق قهوه بود و گاهی به فکر خودکشی میافتاد. او از سگها متنفر بود و همیشه در دنیای خود غرق میشد.
چویا ناکاهارا، رئیس ۲۲ ساله شرکت، وارد دفتر شد. او نگران دازای بود و به او گفت:
- دازای، همه چیز خوبه؟
دازای با نگاهی خسته جواب داد:
+ بله، فقط کمی خستهام.
چویا با محبت گفت:
- من همیشه اینجا هستم اگر بخوای صحبت کنی. تو برای من خیلی مهمی.
در همین حین، آتسوشی ناکاجیما وارد شد. او ۲۰ ساله و ببرنما بود. آتسوشی با لبخند گفت:
- سلام! چه خبر؟
دازای با بیحالی گفت:
+ سلام.
آتسوشی به دازای گفت:
- تو هنوز هم قهوه میخوری؟ این برای سلامتیات خوب نیست.
چویا با لبخند گفت:
- آتسوشی، تو همیشه میدونی چطور دازای رو بخندونی.
آکوتاگاوا ریونوسوکه، دست راست چویا، وارد شد و گفت:
- چویا، باید با تو صحبت کنم. موضوع مهمی هست.
چویا با نگرانی پرسید:
- چه موضوعی؟
آکوتاگاوا به دازای نگاهی انداخت و گفت:
- این موضوع به دازای هم مربوط میشود.
و اینگونه، داستانی جدید و پر از چالشها و احساسات آغاز شد.
۱.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.