p18
نیکو
برگشتم سر جای اول..جفت عرش عالیجناب
مهمونی برام خیلی خسته کننده بود اما تنها کسی که مهمونی رو پر هیجان و سر و صدا کرده بود...پسر ملکه اینازوما بود
واندرر : هوییی قبول نیست تو بیشتر از من کلوچه خوردی.
اون خیلی بامزست
و یه نجیب زاده کوچولو هم بود...
دوری : اووو خدای من سلام بر بانوی زیبا..
اوه خودشه...
ساینو : دوری...دزدی نکن
نیکو : اوه؟!
دوری : معذرت میخوام
ساینو : نیکو...این جغله رو اینطوری نبین...این فقط چشمش به طلا و پوله
نیکو : اوه...این بچه...
واندرر : هوی دوری عاشغال انگشترمو برگردون
دوری : کدوم انگشتر؟!!
اون پسر به دوری حمله کرد
..نجیب زادگان چقد وحشین
"شب"
"وقت خواب"
نیکو :"سرخ"
ساینو :"بغل کردن"
اصلا راحت نیستم....چطور با کلی طلا بخوابیم؟!!!
ساینو : چرا تکون میخوری؟
نیکو : هیچی
ساینو : چیزی اذیتت میکنه؟
نیکو :..خب...طلا ها اذیتم میکنم
دستشو از روم برداشت که بتونم طلاهامو دربیارم
اما یدفه دیدم که خودشم داره طلاهارو درمیاره
نیکو : ع..عالیجناب..شما لازم نیست طلاتونو
ساینو : چرا؟..من که میخوام نیکو راحت بخوابه..به هر حال..خودم مجبورت کردم اینجا بخوابی.
نیکو : اوه..."اخم"
ساینو : از چهرم تو تاریکی میترسی ؟
نیکو : هوم؟!نه...
نزدیکم اومد
ساینو: دروغ گو معلومه که میترسی
نیکو : عالیجناب..من فکر میکنم...اگه شیطان چشماتونو میدید..اونارو میبوسید و توبه میکرد..
ساینو : اوه..."جا خوردن"
لبخندی زد و دراز کشید...منم جفتش دراز کشیدم...اون..خیلی ظلم دیده.نه میتونه چهرشو نشون بده..نه اعتماد به نفسی به چهرش داره...تازه هی فکر میکنه ازش میترسم..البته یکم اره میترسم...اما اون یه جورایی...
ساینو : این قیافه چیه به خودت گرفتی
نیکو : اوه..هیچی
چرا احساس میکنم یه چیزی رو فراموش کردم...
صدای زنان حرمسرا از بیرون اتاق شنیده میشد که دنبال اتاق عالیجناب میگشتن.
ساینو : "اه کشیدن"..اون هرزه ها
"بیرون اتاق"
ندیمه : لطفا برگردید به اتاقتون
£اتاق اعلی حضرت کجاست...معلومه نمیبینی..ما میخوایم کارمونو انجام بدیم.
ندیمه : کسی جز بانو یویی نیکو نمیدونن اون اتاق کجاست
£خب اون دختر کجاس؟!!!
ندیمه : خواب هستن و فقط اعلیحضرت میدونن اتاقشون کجاست
£این دیگه چه وضعشه
€هی اروم باش..نمیفهمی...معلومه که اون دختر خودشو پیش اعلیحضرت عزیز کرده
"داخل اتاق"
نیکو : چه حرفای بدی میزنن...
یه ماسک کوچیگی به صورتش زد
نیکو : هوم؟...
ساینو : جهت اطمینانه فقط
نیکو : اوه....باشه
یدفه منو بغل کرد و سرمو رو بازوش گذاشت
برگشتم سر جای اول..جفت عرش عالیجناب
مهمونی برام خیلی خسته کننده بود اما تنها کسی که مهمونی رو پر هیجان و سر و صدا کرده بود...پسر ملکه اینازوما بود
واندرر : هوییی قبول نیست تو بیشتر از من کلوچه خوردی.
اون خیلی بامزست
و یه نجیب زاده کوچولو هم بود...
دوری : اووو خدای من سلام بر بانوی زیبا..
اوه خودشه...
ساینو : دوری...دزدی نکن
نیکو : اوه؟!
دوری : معذرت میخوام
ساینو : نیکو...این جغله رو اینطوری نبین...این فقط چشمش به طلا و پوله
نیکو : اوه...این بچه...
واندرر : هوی دوری عاشغال انگشترمو برگردون
دوری : کدوم انگشتر؟!!
اون پسر به دوری حمله کرد
..نجیب زادگان چقد وحشین
"شب"
"وقت خواب"
نیکو :"سرخ"
ساینو :"بغل کردن"
اصلا راحت نیستم....چطور با کلی طلا بخوابیم؟!!!
ساینو : چرا تکون میخوری؟
نیکو : هیچی
ساینو : چیزی اذیتت میکنه؟
نیکو :..خب...طلا ها اذیتم میکنم
دستشو از روم برداشت که بتونم طلاهامو دربیارم
اما یدفه دیدم که خودشم داره طلاهارو درمیاره
نیکو : ع..عالیجناب..شما لازم نیست طلاتونو
ساینو : چرا؟..من که میخوام نیکو راحت بخوابه..به هر حال..خودم مجبورت کردم اینجا بخوابی.
نیکو : اوه..."اخم"
ساینو : از چهرم تو تاریکی میترسی ؟
نیکو : هوم؟!نه...
نزدیکم اومد
ساینو: دروغ گو معلومه که میترسی
نیکو : عالیجناب..من فکر میکنم...اگه شیطان چشماتونو میدید..اونارو میبوسید و توبه میکرد..
ساینو : اوه..."جا خوردن"
لبخندی زد و دراز کشید...منم جفتش دراز کشیدم...اون..خیلی ظلم دیده.نه میتونه چهرشو نشون بده..نه اعتماد به نفسی به چهرش داره...تازه هی فکر میکنه ازش میترسم..البته یکم اره میترسم...اما اون یه جورایی...
ساینو : این قیافه چیه به خودت گرفتی
نیکو : اوه..هیچی
چرا احساس میکنم یه چیزی رو فراموش کردم...
صدای زنان حرمسرا از بیرون اتاق شنیده میشد که دنبال اتاق عالیجناب میگشتن.
ساینو : "اه کشیدن"..اون هرزه ها
"بیرون اتاق"
ندیمه : لطفا برگردید به اتاقتون
£اتاق اعلی حضرت کجاست...معلومه نمیبینی..ما میخوایم کارمونو انجام بدیم.
ندیمه : کسی جز بانو یویی نیکو نمیدونن اون اتاق کجاست
£خب اون دختر کجاس؟!!!
ندیمه : خواب هستن و فقط اعلیحضرت میدونن اتاقشون کجاست
£این دیگه چه وضعشه
€هی اروم باش..نمیفهمی...معلومه که اون دختر خودشو پیش اعلیحضرت عزیز کرده
"داخل اتاق"
نیکو : چه حرفای بدی میزنن...
یه ماسک کوچیگی به صورتش زد
نیکو : هوم؟...
ساینو : جهت اطمینانه فقط
نیکو : اوه....باشه
یدفه منو بغل کرد و سرمو رو بازوش گذاشت
۴.۰k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.