عشق مافیایی من پارت19
_تو هیچی من نیستی گمشو(به تهیونگ که خسته و بادرد داشت نگاهش میکرد نگاه کرد و دوید سمتش و بغلش کرد)
_ته.... تهیونگ خوبی عزیزم خو*ن ازت رفته باید زنگ بزنیم دکتر بیاد(نگران به بازوش و صورت زخمیش دست می زد که این اتش درون جونگکوک رو شعله ور تر میکردو هر لحظه امکان داشت یه گل*وله تو س*ر تهیونگ خالی کنه اما بر شیطان لعنت فرستاد و چشماش رو بست تا کاری از دستش خارج نشده)
+ولش کن ....(ا.ت گوش نداد و تهیونگ رو بلند کرد و خواست ببره داخل که جونگکوک داد زد و سمت ا.ت رفت و بازوش رو گرفت و از تهیونگ دور کرد)
+بهت گفتم ولش کن چرا انقد برات مهمه ها چون پدر بچته تو که ادعات میشد الان شدی همون هرز.....(حرفش با سیلی ا.ت که به یه طرف صورتش خورد قطع شد همه افراد جونگکوک متعجب شدن اما وقتی جونگکوک با عصبانیت سرش رو بالا اورد اونها همه سرشون رو انداختن پایین)
_فقط خ*فه شو تو کی که بخوای برام تعیین تکلیف کنی هااا اون برادرمه فک کردی همه مث تو عو*ضی ان حالا
گمشو (داد)
+چ...چی(متعجب)
_(ا.ت بازوش رو از دست جونگکوک در اورد و بدون حرف تهیونگ رو گرفت و باهم رفتن داخل عمارت ا.ت به دکتر زنگ زد)
+(جونگکوک همونجا خشکش زده بود داشت فکر می کرد
اون بچه ...اون پسر که ا.ت میگه برادرشه ا.ت که برادر نداشت ...پس ا.ت... بچه)
+ اههههههههههه دارم دیونه میشم (داد زد که افرادش پاهاشون می لرزید)
+صب..... صبر کن نکنه اونی که بهش فکر میکنم (با تعجب به زمین خیره شده بود )
+(اگه اون پسر برادرشه اون بچه که دیدم صبرکن عکس رو از جیب کتش در اورد و به بچه و ا.ت نگاه کرد چرا چرا تا حالا دقت نکرده بود چرا این بچه کاملا شبیه خودش بود فقط بینی کوچیک و پوست سفیدسش به ا.ت رفته بود با لبخند سرش رو اورد بالا اره خودشه اون بچه ا.ت و خودشه مثل دیونه ها شروع کرد به خندییدن بعد کلی تاخیر بلاخره تصمیم گرفت بره داخل .... به سمت داخل عمارت حرکت کرد وارد شد اون پسر که ا.ت تهیونگ صداش کرد رومبل دراز کشیده بود دکتر داشت دستش رو تیمار می کرد ....و ا.ت هم نگران بالا سرش بود جونگکوک یکم عصبی شد اما تصمیم گرفت بعدن درموردش تحقیق کنه چشمش اوفتاد رو سوا که بچه رو دستش گرفته بود اه قلبش برا اون بچه معصوم و گوگولی ریخت رفت سمتش اما قبل اینکه بخواد بغلش گنه ا.تجلوش رو گرفت )
_حق نداری نزدیک بچه من بشی دورشو(عصبی)
+.......
ببخشید دیر شد راستش درس ها فرصت نمیدن💔😬😁
_ته.... تهیونگ خوبی عزیزم خو*ن ازت رفته باید زنگ بزنیم دکتر بیاد(نگران به بازوش و صورت زخمیش دست می زد که این اتش درون جونگکوک رو شعله ور تر میکردو هر لحظه امکان داشت یه گل*وله تو س*ر تهیونگ خالی کنه اما بر شیطان لعنت فرستاد و چشماش رو بست تا کاری از دستش خارج نشده)
+ولش کن ....(ا.ت گوش نداد و تهیونگ رو بلند کرد و خواست ببره داخل که جونگکوک داد زد و سمت ا.ت رفت و بازوش رو گرفت و از تهیونگ دور کرد)
+بهت گفتم ولش کن چرا انقد برات مهمه ها چون پدر بچته تو که ادعات میشد الان شدی همون هرز.....(حرفش با سیلی ا.ت که به یه طرف صورتش خورد قطع شد همه افراد جونگکوک متعجب شدن اما وقتی جونگکوک با عصبانیت سرش رو بالا اورد اونها همه سرشون رو انداختن پایین)
_فقط خ*فه شو تو کی که بخوای برام تعیین تکلیف کنی هااا اون برادرمه فک کردی همه مث تو عو*ضی ان حالا
گمشو (داد)
+چ...چی(متعجب)
_(ا.ت بازوش رو از دست جونگکوک در اورد و بدون حرف تهیونگ رو گرفت و باهم رفتن داخل عمارت ا.ت به دکتر زنگ زد)
+(جونگکوک همونجا خشکش زده بود داشت فکر می کرد
اون بچه ...اون پسر که ا.ت میگه برادرشه ا.ت که برادر نداشت ...پس ا.ت... بچه)
+ اههههههههههه دارم دیونه میشم (داد زد که افرادش پاهاشون می لرزید)
+صب..... صبر کن نکنه اونی که بهش فکر میکنم (با تعجب به زمین خیره شده بود )
+(اگه اون پسر برادرشه اون بچه که دیدم صبرکن عکس رو از جیب کتش در اورد و به بچه و ا.ت نگاه کرد چرا چرا تا حالا دقت نکرده بود چرا این بچه کاملا شبیه خودش بود فقط بینی کوچیک و پوست سفیدسش به ا.ت رفته بود با لبخند سرش رو اورد بالا اره خودشه اون بچه ا.ت و خودشه مثل دیونه ها شروع کرد به خندییدن بعد کلی تاخیر بلاخره تصمیم گرفت بره داخل .... به سمت داخل عمارت حرکت کرد وارد شد اون پسر که ا.ت تهیونگ صداش کرد رومبل دراز کشیده بود دکتر داشت دستش رو تیمار می کرد ....و ا.ت هم نگران بالا سرش بود جونگکوک یکم عصبی شد اما تصمیم گرفت بعدن درموردش تحقیق کنه چشمش اوفتاد رو سوا که بچه رو دستش گرفته بود اه قلبش برا اون بچه معصوم و گوگولی ریخت رفت سمتش اما قبل اینکه بخواد بغلش گنه ا.تجلوش رو گرفت )
_حق نداری نزدیک بچه من بشی دورشو(عصبی)
+.......
ببخشید دیر شد راستش درس ها فرصت نمیدن💔😬😁
۳۳.۲k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.