طبق قرارِ نانوشته ای که باخود داشتم کتابِ جدیدم را به زور
طبق قرارِ نانوشته ای که باخود داشتم کتابِ جدیدم را به زور داخل کوله جای داده و راهی کافهِ نزدیک ولیعصر شدم.
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود،تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت :" ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد.با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد :" اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست،میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم مرد ناشناس نبود ومن حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت وآمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد.
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم.از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت :" نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون،کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا همراه با گلِ سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم داخل جعبه بود. کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد:
"
ادامه در اولین کامنت👇
ویسگون و آپدیت جدیدش فقط کم کردن کارکتر و کم داشتیم
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود،تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت :" ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد.با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد :" اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست،میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم مرد ناشناس نبود ومن حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت وآمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد.
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم.از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت :" نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون،کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا همراه با گلِ سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم داخل جعبه بود. کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد:
"
ادامه در اولین کامنت👇
ویسگون و آپدیت جدیدش فقط کم کردن کارکتر و کم داشتیم
۵.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.