part4
رفتم خونه خیلی خسته بودم و با همون لباسا خودمو رو تخت پرت کردم و بلافاصله خوابم برد.قرار بود داداشم چونگی بیاد خونم بعد از ۴ سال خیلی خوشحال بودم هرچی غذا بلد بودم درست کردم😃😐ساعت نزدیکای ۹ شب بود که در خونه زده شد سریع رفتم و درو باز کردم درسته داداش نازنینم بعد از ۴ سال از فرانسه اومده بود.سریع بغلش کردم ات:سلامممم داداشییی چونگی:سلام فندق من نمیخوای بزاری برادر نازنینت بیاد تو!
ات:چرا ببخشید بیا تو چونگی:اوووو خواهرم چقد زحمت کشیده البته مهم مزشه ات:هیس حرف نزن!خیلی هم خوبه
چونگی:باشه اصن عالیههههه
ات:چرا ببخشید بیا تو چونگی:اوووو خواهرم چقد زحمت کشیده البته مهم مزشه ات:هیس حرف نزن!خیلی هم خوبه
چونگی:باشه اصن عالیههههه
۱۱.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.