پارت 8
پارت 8
یونجون:مااااا ماااااااان... مادرم در کمتر از یک ثانیه به اتاق اومد»:چیشده قشنگم؟ یونجون:مامان، من میترسم، نمیتونم تنها بخوابم...»:چشمات و ببند و به چیزای خوب خوب فکر کن... چشماتو ببند دیگه یونجونم! اروم چشمامو بستم:مامان، چیزای قشنگ مثل تو؟ صدای خنده ی اروم مامانمو شنیدم:اره عزیزم، چیزای قشنگی مثل من... اون شب با نوازش های مامانم به خواب ارومی فرو رفتم... و دوباره قطره اشک عجولی پایین اومد... کافی بود.. وقت تلف کردن کافی بود... پس این غریبه پسر بود... پشتش به من بود و از پنجره ی اتاق به ماه خیره شده بود... سعی کردم خاطره هایی که با دیدن ماه به یادم اومد به اخرای ذهنم بفرستم و فعلا تمام تمرکزم روی بردن این پسر باشه... اروم اروم به تخت نزدیک شدم، با هربار نزدیک شدن نیم رخ پسر واضح تر میشد... اروم دستمالی رو که اغشته به ماده ی بیهوش کننده بود گذاشتم رو بینیش و بیهوش شد... بغلش کردم و بردمش به سمت لامبرگینی سیاهم.. و راه افتادم به سمت عمارت خودم
ویوی بومگیو:
وقتی چشمامو باز کردم داخل اتاقی بودم که کاملا تاریک بود... و فقط نور ماه کمی روشنایی بهش بخشیده بود... اروم بلند شدم و به سمت در رفتم... رنگش کمی معلوم بود... در سیاه رنگی بود... سیاهی که انگار با سفید قاطی شده بود و شبیه طوسی تیره شده بود... دستگیره رو چرخوندم.. ولی در باز نشد، قفل بود، یعنی چی؟ اینجا کجاست؟ چرا در قفله؟ با صدای چرخیدن کلید کمی عقب رفتم، در باز شد و چون نور تازه به چشمم میخورد چشمام رو بستم ولی با صدایی که شنیدم چشمام باز شد:بالاخره بیدار شدی... صدا چقدر سرد و بی احساس بود... به چشماش که خیره شدم یخ زدم، این بشر اصلا احساساتی داشت؟ ادم جرعت نمیکنه بهش نگاه کنه...
یونجون:مااااا ماااااااان... مادرم در کمتر از یک ثانیه به اتاق اومد»:چیشده قشنگم؟ یونجون:مامان، من میترسم، نمیتونم تنها بخوابم...»:چشمات و ببند و به چیزای خوب خوب فکر کن... چشماتو ببند دیگه یونجونم! اروم چشمامو بستم:مامان، چیزای قشنگ مثل تو؟ صدای خنده ی اروم مامانمو شنیدم:اره عزیزم، چیزای قشنگی مثل من... اون شب با نوازش های مامانم به خواب ارومی فرو رفتم... و دوباره قطره اشک عجولی پایین اومد... کافی بود.. وقت تلف کردن کافی بود... پس این غریبه پسر بود... پشتش به من بود و از پنجره ی اتاق به ماه خیره شده بود... سعی کردم خاطره هایی که با دیدن ماه به یادم اومد به اخرای ذهنم بفرستم و فعلا تمام تمرکزم روی بردن این پسر باشه... اروم اروم به تخت نزدیک شدم، با هربار نزدیک شدن نیم رخ پسر واضح تر میشد... اروم دستمالی رو که اغشته به ماده ی بیهوش کننده بود گذاشتم رو بینیش و بیهوش شد... بغلش کردم و بردمش به سمت لامبرگینی سیاهم.. و راه افتادم به سمت عمارت خودم
ویوی بومگیو:
وقتی چشمامو باز کردم داخل اتاقی بودم که کاملا تاریک بود... و فقط نور ماه کمی روشنایی بهش بخشیده بود... اروم بلند شدم و به سمت در رفتم... رنگش کمی معلوم بود... در سیاه رنگی بود... سیاهی که انگار با سفید قاطی شده بود و شبیه طوسی تیره شده بود... دستگیره رو چرخوندم.. ولی در باز نشد، قفل بود، یعنی چی؟ اینجا کجاست؟ چرا در قفله؟ با صدای چرخیدن کلید کمی عقب رفتم، در باز شد و چون نور تازه به چشمم میخورد چشمام رو بستم ولی با صدایی که شنیدم چشمام باز شد:بالاخره بیدار شدی... صدا چقدر سرد و بی احساس بود... به چشماش که خیره شدم یخ زدم، این بشر اصلا احساساتی داشت؟ ادم جرعت نمیکنه بهش نگاه کنه...
۱.۹k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.