(افروتیته من)
پارت: ۱۴
- گرسنه هستی؟
-یکم
-صبر کن
یونجو رفت تو آشپزخونه و کمی میگو آورد
-میگو؟
-آره
از قیافه سرخ شده اش ترسیدم:
-چجوری همنوع خودم رو بخورم؟
-بیخیال پری دریایی که نمیخوری، یه میگو میخوری
-به هر حال اون هم همنوع منه
-وای خدا، چی میخوری؟
-سبزیجات
-مثلا جلبک دریایی میخوری؟
-آره
رفت و جلبک دریایی با دونه های سفید آورد:
-این دونه سفید ها چیه؟
-برنج
-برنج؟
-نترس، جزو غلات محسوب میشه
-تا حالا نخوردم
-الان میخوری، حالا بخور
قاشق رو برداشتم و فرو بردم تو کاسه برنج و خوردم:
-ممم... بد نیست
-کجا میخوابی؟
-نمیدونم باید دمم تو آب باشه وگرنه خشک میشه
-پس باید همینجا بمونی
-آره، بابت غذا ممنون
-خواهش میکنم
یونجو رفت داخل یکی از کابین های بالای پله ها، منم همونجا نشستم و به غروب خورشید خیره شدم...
ویو یونجو:
رفتم تو کابین عموم، اما داخل نبود، به اتاقش نگاه کردم، یه کتابخونه بزرگ داشت، از بین کتاباش کتابی با جلد قرمز که رگه های طلایی داشت بیرون آوردم، داخل اون کتاب عموم از تجربه هاش نوشته بود، گوشه ای نشستم و مشغول خوندن شدم.
بعد از یک ساعت کسی دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-پس از این کتاب خوشت میاد
-اوه، آره
-از بابات چه خبر؟
-خبری نیست، سرش با کارخونه گرمه
-بچه که بودیم همیشه قایق کاغذی درست میکردیم و تو رودخونه میزاشتیم
-نزدیک ۵٠ بار اینو تعریف کردی
-واقعا؟ فکر نمیکردم انقدر زیاد تکرار کرده باشم، بگذریم امشب یه اتاق خوب برات آماده کردم میخوای ببینی
-باشه
فردا صبح
بدنم رو کش دادم و نشستم که با دیدن صحنه جلوم جیغ زدم...
- گرسنه هستی؟
-یکم
-صبر کن
یونجو رفت تو آشپزخونه و کمی میگو آورد
-میگو؟
-آره
از قیافه سرخ شده اش ترسیدم:
-چجوری همنوع خودم رو بخورم؟
-بیخیال پری دریایی که نمیخوری، یه میگو میخوری
-به هر حال اون هم همنوع منه
-وای خدا، چی میخوری؟
-سبزیجات
-مثلا جلبک دریایی میخوری؟
-آره
رفت و جلبک دریایی با دونه های سفید آورد:
-این دونه سفید ها چیه؟
-برنج
-برنج؟
-نترس، جزو غلات محسوب میشه
-تا حالا نخوردم
-الان میخوری، حالا بخور
قاشق رو برداشتم و فرو بردم تو کاسه برنج و خوردم:
-ممم... بد نیست
-کجا میخوابی؟
-نمیدونم باید دمم تو آب باشه وگرنه خشک میشه
-پس باید همینجا بمونی
-آره، بابت غذا ممنون
-خواهش میکنم
یونجو رفت داخل یکی از کابین های بالای پله ها، منم همونجا نشستم و به غروب خورشید خیره شدم...
ویو یونجو:
رفتم تو کابین عموم، اما داخل نبود، به اتاقش نگاه کردم، یه کتابخونه بزرگ داشت، از بین کتاباش کتابی با جلد قرمز که رگه های طلایی داشت بیرون آوردم، داخل اون کتاب عموم از تجربه هاش نوشته بود، گوشه ای نشستم و مشغول خوندن شدم.
بعد از یک ساعت کسی دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-پس از این کتاب خوشت میاد
-اوه، آره
-از بابات چه خبر؟
-خبری نیست، سرش با کارخونه گرمه
-بچه که بودیم همیشه قایق کاغذی درست میکردیم و تو رودخونه میزاشتیم
-نزدیک ۵٠ بار اینو تعریف کردی
-واقعا؟ فکر نمیکردم انقدر زیاد تکرار کرده باشم، بگذریم امشب یه اتاق خوب برات آماده کردم میخوای ببینی
-باشه
فردا صبح
بدنم رو کش دادم و نشستم که با دیدن صحنه جلوم جیغ زدم...
۲.۳k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.