سناریویی از سوکوکو :
سناریویی از سوکوکو :
از زبان چویا
بعد از مدت ها کارها کمی کمتر شده بود ، خواستم کمی چرت بزنم که صدای دینگ دینگ گوشیم چرتم را شکست
حوصله نگاه کردن به گوشی را نداشتم اما نمیدانم ان زمان حس ششم بود یا ندای درونم کلا هرچه که بود من را وارد کرد که آنچه در گوشی هست را ببینم .
متنی با این عنوان از طرف دازای در صفحه گوشیم نمایان شد:" تو من رو رد کردی پس منم دلیلی برای زنده موندن ندارم تا آخرین لحظه عاشقتم خداحافظ عشق من !"
رنگ از رخسارم پرید و ناگهان در جایم صاف نشستم ، یاد امروز بعد از ظهر آفتادم که با وجود اینکه قلبم برایش میلرزید بخاطر حفظ جانش در برابر دشمنانم ردش کردم، آن اشک در چشمانش و غرور شکسته اش را هیچوقت فراموش نخواهم کرد
سعی کردم خودم را آرام کنم ، دازای پیش از اینها خودکشی های ناموفق زیادی داشت اما هیچکدومشان به اندازه این من را نمیترساند اگرچه چیزی میشود من با عذاب وجدان و درد نبودش چطور زندگی میکردم ؟
وسایلم را جمع کردم و بدون خداحافظی با بچه از محل کارم بیرون زدم ، کل راه تا خانه دازای را خاطراتمون جلوی چشمانم مرور شد و اشک های ناخواسته جاری شد
وقتی به خانه اش رسیدم هرچه در زدم در را باز نکرد ، کمی عقب رفتم و با یک حرکت در را شکاندم
همه جایم خانه را گشتم نبود !، وقتی در حمام را باز کردم او را دراز کشید در وان دیدم
اول عصبانی شدم زیرا فکر کردم من را مسخره کرده است اما وقتی تیغ را در وان و عکس خودم را دستانش به علاوه رگش که بریده شده بود دیدم از شدت ترس سکته کردم
ادامه در پارت بعدی.
از زبان چویا
بعد از مدت ها کارها کمی کمتر شده بود ، خواستم کمی چرت بزنم که صدای دینگ دینگ گوشیم چرتم را شکست
حوصله نگاه کردن به گوشی را نداشتم اما نمیدانم ان زمان حس ششم بود یا ندای درونم کلا هرچه که بود من را وارد کرد که آنچه در گوشی هست را ببینم .
متنی با این عنوان از طرف دازای در صفحه گوشیم نمایان شد:" تو من رو رد کردی پس منم دلیلی برای زنده موندن ندارم تا آخرین لحظه عاشقتم خداحافظ عشق من !"
رنگ از رخسارم پرید و ناگهان در جایم صاف نشستم ، یاد امروز بعد از ظهر آفتادم که با وجود اینکه قلبم برایش میلرزید بخاطر حفظ جانش در برابر دشمنانم ردش کردم، آن اشک در چشمانش و غرور شکسته اش را هیچوقت فراموش نخواهم کرد
سعی کردم خودم را آرام کنم ، دازای پیش از اینها خودکشی های ناموفق زیادی داشت اما هیچکدومشان به اندازه این من را نمیترساند اگرچه چیزی میشود من با عذاب وجدان و درد نبودش چطور زندگی میکردم ؟
وسایلم را جمع کردم و بدون خداحافظی با بچه از محل کارم بیرون زدم ، کل راه تا خانه دازای را خاطراتمون جلوی چشمانم مرور شد و اشک های ناخواسته جاری شد
وقتی به خانه اش رسیدم هرچه در زدم در را باز نکرد ، کمی عقب رفتم و با یک حرکت در را شکاندم
همه جایم خانه را گشتم نبود !، وقتی در حمام را باز کردم او را دراز کشید در وان دیدم
اول عصبانی شدم زیرا فکر کردم من را مسخره کرده است اما وقتی تیغ را در وان و عکس خودم را دستانش به علاوه رگش که بریده شده بود دیدم از شدت ترس سکته کردم
ادامه در پارت بعدی.
۲.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.